بودن به قدر دانستن
آنقدر كه داني بودن بتواني
آنگاه رسي كز رفتن تو نماني
آنقدر ستاني از عشق كه بخشي
خواهي تو رهيدن گر بازرهاني
بيرون ز درونت پر ولوله سازي
پوشيده چو داري اسرار نهاني
تو روح خدايي يا بندهي ابليس
اميد بداني كه ايني و نه آني
از عشق نداني تو ذوب شدن تا
محبوس زميني محدود زماني
درد درون
دردی است درون کو درمان نپذیرد - رفتار برون زو سامان نپذیرد
در سوختن پِی از سوز شررهاش - این شعلهی جانم حرمان نپذیرد
پنهان ز جهان گر آتش گُهرم را - در مشت فشارم کتمان نپذیرد
دردم تو کنون دان کز آتش تبهاش - هم روح و همه جان درمان نپذیرد
از شوق پریدن از شاخه به شاخه - بلبل ز فقط گل دامان نپذیرد
پروانهی عاشق در سوزش آتش - تنها به تلألؤ ایمان نپذیرد
در شادی دنیا آسیمهام از پی - یاری که به غیر از پژمان نپذیرد
در پشت در او خوابم همه شبها - حتی اگرم یار مهمان نپذیرد
زیرا که به جز من وَ دیگرِ احباب - در بر ز پسِ در خصمان نپذیرد
هیچ است مرا غم گر بر در قصرش - از روی قساوت بهمان نپذیرد
هیهات مرا اَر در گوشهی خلوت - از روی لطافت رحمان نپذیرد