مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن
و النجم اذا هوی . ماذل صاحبکم و ماغوی . و ماینطق عن الهوی . ان هو الا وحی یوحی . علمه شدید القوی . ذو مره فاستوی . و هو بالافق الاعلی . ثم دنی فتدلی . فکان قاب قوسین او ادنی . فاوحی الی عبده ما اوحی . ماکذب الفؤاد ما رأی
حاشا ز تکذیب دل
این کیست او کاینچنین در دشت دلها بتاخت
بیرحم و پُر التهاب بر عاشقان تیغ آخت
این شهسوار ثمین یار من است و زمین
از خشم آن نازنین باید کنون دور ساخت
رفتم بَرَش آمد او نزدیک و نزدیکتر
از قاب قَوسَین هم اینگونه دل زو گداخت
بر بندهاش وحی کرد آنچه که او وحی کرد
دل دید محبوب دل او باخت آنچه که باخت
ای دیده مفریب دل ای دل فراموش کن
حاشا ز تکذیبِ دل دل دید و او را شناخت
آرامشی جاودان
در کوی دلدادگان بین چون گذشتی پریش
دلسوختهعاشقان بیگانه گشته ز خویش
از بند دنیا رها طیارة فی السماء
نجواکنان با رفیق قومی همه عشق کیش
در شورِ کسبی به جان آرامشی جاودان
سوی مصلای عشق گشته روان پیش پیش
هرچند نالان ز هجر یاران ولی همزبان
همناله آسوده جان فارغ ز کمبود و بیش
از کوی مستان مرو تا مرهمی برنهی
بر زخم هجرانِ خویش زافسونِ دلهای ریش