مفاعلن مستفعلن مفاعلن مستفعلن

خدا چرا اینسان کنی؟

خدا تو را من مي‌كُشم كه با دلم اينسان كني

گهي به كفرم وانهي سپس پر از ايمان كني

در اين خراب آباد تن، بسازِيَم، ناگه ولي

به علت ناگفته‌اي دوباره‌ام ويران كني

چه جلوه‌هايي آن‌چنان، به كل هستي مي‌كُني

وَ خويشِ خود را اين‌چنين به خويشِ من پنهان كني

فرشتگان مست از مِي‌ات به گرد تو نغمه سرا

دريغت آيد اي خدا مرا هم از ايشان كني؟

به خويش گفتم بهتر است كه خود بسازي چاره‌اي

شوي دوان سوي حبيب و ترك خان و مان كني