فاعلاتن فاعلن فاعلاتن فاعلن
آنچه که باید نگفت
در شب دیجور غم چون توان آسوده خفت؟
راز غربتهای دل میتوان آیا نهفت؟
جهل سرد این زمین بر زمین زد عاشقی
وین چنین پژمرده کرد غنچهای که میشکفت
خوب دانستم در این منزل دیوانگان
راه را باید نرفت حرف را باید نگفت
گشته عمری بس تباه با شما بیگانگان
خواهم ای مردم شوم بعد از این با یار جفت
در برش گردم دگر بی تلاطم مطمئن
بشنوم زان نازنین آنچه که باید شنفت
و اذا سألک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع ادا دعان فلیستجیبوا لی و لیؤمنوا بی لعلهم یرشدون
بیدلان نجواکنان
بندگانم چون زِ من از تو میپرسند هان
گو که من نزدیکم و گر بخوانیدم به جان
پاسخم را میتوان برشنیدن بیگمان
پس بخوانیدم چنان کهعاشقان معشوقگان
باورم دارید و با نور عشقی بیزبان
راه دل پیداکنان بگذرید از این جهان
بندگانم بندگان هستم اینک نزدتان
دوری من از شما کمتر است از خویشتان
در بَرَم وَه بین چسان بیدلان نجواکنان
جز مرا از من چنین مینخواهند آنچنان