ای آشناتر از نفس
«از شهر عطار آمدی یا قصه های مولوی؟
یک روز تقدیمت کنم، هفتاد دفتر مثنوی»
آیا توان ترسیم کرد نقش رخ زیبای تو
حتی به دست جادوی صورتگران مانوی؟
مسحور سحری آتشین بی خود شدم از عاشقی
فرعونیان مغلوب در، این معجزات موسوی
هر لحظه دوری از توام عمری است آکنده ز غم
شکوایهها دارد ز تو این نالهها چون بشنوی
دانم ولی با تو توان این راه را کوته نمود
در راه تو هر سنگلاخ آخر بگردد مستوی
در این سفر کو همسفر تا خستگی از تن رود
بگذار همراهت شوم کافی است یارا تکروی
بیت اول، دو مصراع اول و اخر غزلی است از آرزو رحیمی.
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد، در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
«باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم»
---
اما اگر غافل شوی از صید زیبایت رهی
میمیرد اندر دام، او، از پیش او چون میروی
پس پیش از او باید که تو از جان خریدارش شوی
زیرا فراموشیّ عشق دور است از او، از آن پری
کاروان
افسانه ی عشق تو آن در سینه ی دلها کند
کان پرتوی پرشعشعه بر گنبد مینا کند
از عشق جان دارد دلِ گرم از درونی آتشین
کاتشفشانی ها کند روزی که عقده واکند
تنهاتر از دلهای عشق آلوده ی لاهوتیان
تنها کنار دلسِتان خویشتن نجوا کند
باری گران بر دوش تنهایی روان در کاروان
بین که چهها از شور عشق آن لعبت زیبا کند
پایی گریزان از زمین روحی پریشان در قفس
تا خود کجا بار دگر این مرغک دل جا کند
در وصف حال این غریبه همسفر یک جمله بس
با کاروان آید ولی جایی دگر مأوا کند
تنها
تنها رهایم کردهای تا خود بپویم کوی تو
تنها تویی تنها منم تنها قرینم بوی تو
چون نیست جز تو هیچ هیچ مجموع ما مجذوب تو
تنها بگیرم خوبِ من آرام در بازوی تو
در جمعِ تنهایان عشق معبود رهجویانِ عشق
تنها ترا تنها ترا میجویم از توتوی تو
با تو شدم ای مهربان بیگانه از بیگانگان
در جمعِ تنهایانِ تو بپذیر این رهپوی تو
افسانهی افلاکها ای روح قدسی ای اله
هستیّ من در هستِ تو مقهور در نیروی تو
تنها تو را
اندر دل آتش شوم از عشق تو پروانه خو
وندر دل دریا شوم از شوق تو دُردانه جو
تنها تو را تنها تو را در کشور ابلیسیان
جویم میان دیگران در شهرهایش کو به کو
بر جای عشقت ای عزیز اینجا بساط عشق بر
دیگر کسان گسترده است این دلقک بیآبرو
اینک تو و سرگشتهات در این غریبستان زمین
ای دوست مپسند عاشقی در بند دونانِ عدو
اینجا میان مشرکین ای یاور توحیدیان
دریاب او دریاب او بنما روایش آرزو
بیتابیِ دیدار خود آرامش نجوای خود
وین عشق مستانت خدا مستان از او مستان از او
اینسان کنم
باید کنون زو گویم و کاری چو قدیسان کنم
در خود وِرا مأوا دهم مغلوب تندیسان کنم
تا یابم آن دُرّ عزیز اندر مهیبِ یَمّ تن
مجموع اِنس و روح را تلخیص در انسان کنم
هر جا روم او بینم و زو بشنوم هر چهشنوم
بود و نبود خویش را در بودنش یکسان کنم
ای آنکه گفتی باید آسایش زمین بگذاشتم
بشنیدم از بینِ دهانی دیدنی وینسان کنم
محبوبِ من محبوبِ من اِمدادِ من اِمدادِ من
تا که توانم یاریت بین عدو آسان کنم
آرام می گیرد روان
بگذار گویم این سخن ای عاقلان دانشوران
نادیده مینتوان گرفت آنرا که میبینی عیان
چون چشم بر هم مینهی از عشق مشحون میشوی
خورشید بینی غرق نور بر آبیِ آن آسمان
موسیقیِ آواز تو، چون خوانیَش میخوانَدَت
آرام میگیرد روان در نزد آن آرامِ جان
روح بزرگش لاجَرَم روح تو در خود میکشد
با لذتی اینگونه هان با او نرفتن چون توان
ای عاقلان فرزانگان آن عاشقان دیوانگان
اینسان بدان عالیمکان گشته روان از این جهان
نور علیشاه
باز آمدم موسی صفت ظاهر ید بیضا کنم فرعون و قومش سر به سر مستغرق دریا کنم
باز آمدم همچون خلیل از معجزات دم به دم نمرودی و نمرود را معدوم و ناپیدا کنم
باز آمدم عیسی صفت گردن زنم دجال را وز امر مهدی عالمی از یک نفس احیا کنم
گه ماه را تابان کنم خورشید وش در آسمان گاهی چو یونس سوی یم در بطن ماهی جا کنم
از پای تا سر گشته ام در بحر وحدت غوطه ور تا جیب و دامان چون صدف پر لولو لالا کنم
زاهد چه می لافی برو کنجی بمیر و دم مزن ورنه سراسر پرده ها از روی کارت واکنم
آخر نگفتی چیستم نی هستم و نی نیستم من کیستم من کیستم تا سرحق گویا کنم
من مظهر حق آمدم لاقید مطلق آمدم هر لحظه در دیوان دل دیباچه ای انشا کنم
عشق علی ، نور علی شد در دلم چون منجلی زان عاشقانه در جهان سر نهان گویا کنم
رهی معیری
ساقی بده پیمانه ای ،زان می که بی خویشم کند
برحسن شورانگیز تو ،عا شق تراز پیشم کند
زان می که در شبهای غم ،بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم ،فارغ ز تشویشم کند
نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
بامسکنت، شاهی دهد،سلطان درویشم کند
سوزد مرا،سازد مرا ،در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا ،بیگانه از خویشم کند
بستاند آن سرو سهی ،سودای هستی از «رهی»
یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند
مولوی
بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم آن جا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من دُر شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سِر ببین
آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم کاین جا به دیدار آمدم
یارم به بازار آمدهست چالاک و هشیار آمدهست
ور نه به بازارم چه کار وی را طلبکار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم
سعدی
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
حافظ
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند
زان طرهی پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طرهی شبرنگ او بسیار طراری کند
مولوی
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
ای بحر پرمرجان من واللَه سبک شد جان من
این جان سرگردان من از گردش این آسیا
ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله
اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا
نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو
از چون مگو بیچون برو زیرا که جان را نیست جا
گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد
گر خرقهی تو چاک شد جان تو را نبود فنا
از سر دل بیرون نهای بنمای رو کآیینهای
چون عشق را سرفتنهای پیش تو آید فتنهها
گویی مرا چون میروی گستاخ و افزون میروی
بنگر که در خون میروی آخر نگویی تا کجا
گفتم کز آتشهای دل بر روی مفرشهای دل
می غلت در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا
هر دم رسولی میرسد جان را گریبان میکشد
بر دل خیالی میدود یعنی به اصل خود بیا
دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو
نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا
مولوی
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
خواجوی کرمانی
مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن
درکش می و خاموش کن فرهنگ بیفرهنگ را
عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده
الا ببزم عاشقان خوبان شوخ و شنگ را
ساقی می چون زنگ ده کائینهی جان منست
باشد که بزداید دلم ز آئینهی جان زنگ را
پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می
کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را
آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد
مطرب گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را
فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد
گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را
آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است
سر پنجهی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را
خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل
گر نیکنامی بایدت در باز نام و ننگ را
سعدی
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک میزنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آوردهام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
ملک الشعرای بهار
گر چون تو نقشی ایصنم نقاش چین در چین کشد
عمر درازی بایدش کان زلف چین در چین کشد
گر سنبل و نسرین کشد از خط رخسار تو سر
رویت خط بیحاصلی بر سنبل و نسرین کشد
گر دل به زلفت افکنم خال تو گردد رهزنم
ور با لبت دل خوش کنم چشم تو از من کین کشد
جور تو را از عاشقان من دوستتر دارم به جان
آری جفای خواجه را خدمتگر دیرین کشد
گر کرده گیتی شهرهات ور حسن داده بهرهات
هم بر بیاض چهرهات روزی خط ترقین کشد
آن زلف بار جان کشد وین دل غم هجران کشد
تا آن کشد چونان کشد تا این کشد چونین کشد
جانا بهار از جان کشد بار غم هجر تو را
فرهاد باید تا ز جان بار غم شیرین کشد
رهی معیری
در پیش بیدردان چرا فریاد بیحاصل کنم
گر شکوهای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشهای تا برگزینم پیشهای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایهی آرام را
تا خویشتن را لحظهای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای توام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بیحاصل کنم
افشین یداللهی
وقتی گریبان عدم با دست خلقت میدرید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل میآفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها میکشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک هایم میچشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آن سوی یقین شاید کمی هم کیشتر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود
خواجوی کرمانی
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامهی نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خواندهای
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پختهای خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقهی دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقهی زنجیر بین شیران خونآشام را
چون من به رندی زین صفت بد نام شهری گشتهام
آن جام صافی در دهید این صوفی بد نام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را
نصرالله مردانی
من واژگون من واژگون من واژگون رقصیدهام
من بیسر و بیدست و پا در خواب خون رقصیدهام
منظومهای از آتشم، آتشفشانی سركِشم
در كهكشانی بینشان خورشیدگون رقصیدهام
میلاد بیآغاز من هرگز نمیداند كسی
من پیر تاریخم كه بر بام قرون رقصیدهام
فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من
اینسان كه با فرداییان در خود كنون رقصیدهام
ای عاقلان در عاشقی دیوانه میباید شدن
من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیدهام
میلاد دانایی منم، پرواز بینایی منم
من در عروجی جاودان از حد فزون رقصیدهام
پیراهن تن پاره كن، عریانی جان را ببین
من در جهان دیگری از خود برون رقصیدهام
با رقص من در آسمان، رقص تمام اختران
من بربلندای زمان بنگر كه چون رقصیدهام
رهی معیری
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچهی بازیگران
اول به دام آرم تو را وانگه گرفتارت شوم
سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را