مستفعلن مفتعلن مستفعلن
دریاب در ره ماندهها
درمانده را دست بگیر ای رهنما
بر او نظر کن ز صفا ای مه لقا
مطرودمان کردی و از پیشت جدا
دوری ز تو هست چه سنگین خون بها
بر دیدگانِ شده کور از گریهها
از روشنیهات بتاب ای جان فزا
دلها بدادند به تو دل دادهها
بشکستنش نیست روا ای با وفا
نادیده نتوان بگرفت آسان تو را
آخر کجایی و که هستی ای خدا