بر آن مَهان دل بستن
چهها به من گفتی از بر این و آن دل بستن
در آن شب رؤیایی بر این جهان دل بستن
نمینمودی باور و خیره میپرسیدی
به دیگران با تو چون دمی توان دل بستن
چگونه آیا باید در این جهانِ معکوس
به فقه خشک موسی نه بر شبان دل بستن
مگر توانی آیا میان امواج عشق
به جای من در قلبت به خان و مان دل بستن
چرا نه از این زندان رها شدن میجویی
و متحد با معشوق به بیکران دل بستن
من عمل صالحاً من ذکر او انثی و هو مؤمن فلنحیینه حیاه طیبه و لنجزینهم اجرهم باحسن ما کانوا یعملون
که ما کُنیمَت زنده
بپا بهپیش ای عاشق الا که هستی راغب
به بارگاهش باشی محارمش را حاجب
اگر که داری ایمان به پادشاه خوبان
وگر که هستی عازم به خیل کویش راکب
اگر که هستی طالب غریق عشقش باشی
وصال او را شاهد کنار او را صاحب
اگر بر آن میباشی تهی نمایی قالب
ز هر چه او را فاقد به شوق عشقی غالب
که تا زِ خود بخشد او به تو حیاتی طیّب
تو بهترینها میکن نه لحظهای زو غایب