مفتعلن مفتعلن مفتعلن فن

تنها تو و لاغیر

آیت کبرای من عشق است و لاغیر

بین خلایق چو به ناچار کنم سیر

در قفس سینه به امید نشسته است

مرغک افسرده‌ی دل منتظر طیر

کنج خرابات گزینم من از این پس

چون بت عاشق کش من هست در آن دیر

گرچه مرا طرد نمودی ز کنارت

هست ولی بر دگران پاسخ من خیر

من ز توام ای همه‌ی بود و نبودم

می‌طلبم از همه تنها تو و لاغیر


آب حیات

خواسته‌ام بخشمتان از نفحاتم

پخش کنم در همه جا از رشحاتم

این نه منم آن که سخن با تو بگوید

بلکه تویی آن که نیوشی کلماتم

بنده‌ی مردود خدا، زاده‌ی آدم

با توام اینک، بشنو این نغماتم

وصل سحرگاهی من را مده از دست

تا دهمت کامروا تازه براتم

عقل کناری بنه و نیک مرا بین

مست شو از جام تجلی صفاتم

کوس انا الحق بزن و در بر من آی

غرق شو در شعشعه‌ی پرتو ذاتم

سوی من آ بنده‌ی من در شب قدری

وه که چسان منتظر آن لحظاتم