فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

ذکر حلقه عشاق

چون بلاشک جسم من بر روح تو الصاق بود

هر دم او مشغول سیر انجم و آفاق بود

جز نگاه روی تو چیزی نکردم من طلب

تا که فکرم در نگاهت غرق در اعماق بود

باشد آیا تیره تر بختی ز بخت آنکه او

غافل از محبوب خود درگیر جفت و تاق بود؟

عاشق معشوق کُش معذور باید حکم داد

چون که بعد از ظلم تو او در پی احقاق بود

عالم و علم و محصل با تو فردی واحدند

مشق عشقم با تو هر شب خارج از اوراق بود

«رشتۀ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقّی سیمین ساق بود»


حالش خوش است

خرمن پربار عشق امسال و هر سالش خوش است

مرغ دل یک آسمان پرواز در بالش خوش است

خوش به حال سالک عشق آن که اقبالش خوش است

از جدایی‌ها جدا گشته است و ایصالش خوش است


بر راه باش

روح خالص شو کنار خالق الاشباح باش

شب شکافی کن تو یار فالق الاصباح باش

نور حق شو کوکبٌ دُرّی فی المصباح باش

در شب دیجور شیطان با خدا همراه باش

اسب نفست رام کن فارغ ز مال و جاه باش

عاشقی کن بی خیالِ آنچه در افواه باش

درد را احساس کن در دوریش یک آه باش

حق نوردی کن، وَ دستی گیر و دیگر خواه باش

راه برگشتن دراز است ای بشر آگاه باش

«گر هوای عرش داری خاک این درگاه باش»

مصراع آخر از شاعر گرامی علیرضا قزوه است


احتمالاً رو به رو با تو شويم اما رفيق

گر تو را نشناختيم از جهل خود ما را ببخش

احتمالاً نكته اي بر ما بگيري بس دقيق

سر به دارِ حقد ما گر مي شوي ما را ببخش


روح تو رقصان برد سوی حریم کبریا

چون خدایت در عبودیت تو را تن داده دید


بس هیاهو در برون اما به دل غوغا کم است

این همه نامحرم اما محرمی زیبا کم است

دست من بر گردن آن قامت رعنا کم است

کوری از عشقی برین بر دیده‌ی بینا کم است

در درون خانه‌ام یک شاخه‌ی طوبی کم است

عاقلی‌ها بس زیاد و عاشقی دردا کم است

این همه فتوا ولیکن از خدا فتوا کم است

همتی عالی برای وصل او از ما کم است


بی‌گمان در محبس تن هیچ دل‌ها شاد نیست

اندر این بی دانشی‌ها تا که سَر آزاد نیست


عاشقی مست و خراب و باده جویم آرزوست

باده‌ای لبریز مستی در سبویم آرزوست

دلبری دلجو نشسته روبرویم آرزوست

گفتنی از رازهای تو به تویم آرزوست

عاشق و معشوق و عشقی از دو سویم آرزوست

سلسبیلی تا درون را زو بشویم آرزوست

کوی یار دل سواری تا بپویم آرزوست

گمشده محبوب خوبی تا بجویم آرزوست

خسته از مرگ سکوتم های و هویم آرزوست

گوش‌هایی، قصه‌هایی تا بگویم آرزوست

بوستانی گل زِ یادت تا ببویم آرزوست

آرزوها را رسیده آرزویم آرزوست


یاد آن مهپاره‌رو

هیج داروئی دوای درد عشق او نشد

هیچ دردی هم به جانکاهیّ درد او نشد

هرچه آمد در وجود ما بشد اما چه شد

یار ما آمد به ما و جلوه‌های او نشد

شکر کاندر بین این جمع پریشان زمین

خاطر تنهائی و چنگ و رباب او نشد

جلوه‌ها کردندم این جُهّال دربند زمین

آری اما یاد آن مهپاره روی او نشد

مهر ما گاهی بتابد از میان پاره ابر

باد روزی تا دگر چیزی حجاب او نشد


محو رخسار

محفلت گرم است و عشاق لقایت در رهند

درب بگشا تا که یارانت ز سرما وارهند

باز حتی گرتو ننمایی برایشان درب را

برنگردند این فقیران گرچه حتی جان دهند

لیک‌ جانان ‌چون ‌تو راضی می‌شوی‌ پروانگان

نی زِ نار شمع کز سردیّ‌ دوری جان ‌‌دهند

این یتیمانند بی‌کس بی تو مامِ نازنین

رشته‌ی دریای عشقت چون ز کفها وانهند

مِهرِ دنیایی چه سرد و تار و غم‌افزا شده

تا که یاران محو رخسار منیر آن مهند


معلق

ربناهای دلم را تو شنودی یا که نی

وین نفیر جانگداز آمد به گوشت یا که نی

در رهت بی‌خود شدم شاید کنی رحمی به من

دست من گیری کنون یارا تو آیا یا که نی

بی‌مهابا غیرِ تو در راه تو پامال من

غیرتت آید به جوش اکنون تو یارا یا که نی

روی دلجویت فریبد هر دم این بی‌آبرو

می‌کنی آیا دمی بر روی من رو یا که نی

عشق وصلت وصلت دنیائیم را پاره کرد

دست‌گیری این معلق را تو یارا یا که نی

من تو را دائم بخوانم چونکه نیکت یافتم

خواه ای دلخواه جان گوشم بگیری یا که نی


گفتن‌هایِ راز

تازه می‌فهمم مرا در رنج بپسندی نه ناز

چهره‌ام پرعجز می‌خواهیّ و مشحون از نیاز

دور از اِطناب القاب و کمندِ کار و کار

در کناری بی‌تکلّف با تو گفتن‌های راز

خالی از کین عاری از بیگانگی مسحور عشق

در محبت بر رفیقان بازوان کرده فراز

فارغ از محدوده‌ی شکل و منیّت‌های کور

ساخته چون صافیان از عشق تو رکن نماز

طالبان و ناتوانان رهت را ای رفیق

پس تو هم مردانگی بنما و پُر از خویش ساز


دیگران

بشنوید افسانه‌ی جانسوز من ‌را عاشقان

لحظه‌ای ‌هم گوشه‌ی چشمی به ‌زیر پایتان

دل ‌ز کف افتاده‌ی شوریده‌ای از روی شوق

سوی کوی جانفزای دلربایی شد روان

جذبه‌ی عشقی نهان می‌خواند او را سوی او

آتشی هموارِ او می‌کرد رنج راه آن

بهر دیداری ز یاری بود سر تا پا امید

شوق وصلش نفخه‌ای از پای‌ تا سر داده جان

هرچه را می‌دید زو می‌دید و سوی ‌او روان

یار دیده می‌شمرد او هرکه زو دادی نشان

بس نشان‌ها سر زد اما آه و صد آه او نبود

هرکجا جمعی به نام او به گِرد دیگران

عاشقان دستش بگیرید و وِرا یاری‌کنید

او برای این جهان دل ‌برنکنده زین جهان


درگیریِ پیرایه‌ها

تا به کی درگیری پیرایه‌ها جان را گزد

تا به کی خار بیابان پای من باید خلد

از مهار طوق جان با یوغ تن تا کی کنم

حمل رنجِ حملِ آن باری‌که بر پشتم نهد

لحظه‌ای سیمای یارم تا به‌کی شادم کند

بعد از آن با بدگِلی‌های جهان ترکم کند

از برای مرغ پرخسته از این پرپر زدن

گاهِ بشکستن قفس‌های روان کی می‌رسد

کف به کف از بهر یاری یار من آن نازنین

با منِ عاشق به وصل آن نگار آیا شود


چیزی دگر

بهر دیدن‌های تو بس دیدنی‌ها دیده‌ام

بهر بخشش‌های تو بس داده‌ها بخشیده‌ام

نازنین آرام من آیا به من رو می‌کنی

در بَهای روی تو رسواگری بخریده‌ام

وصل تو حاصل نگشته لیک در عشقم بدان

درمیان این ‌و آن از آن ‌و این ببریده‌ام

بر مَنَم گو یا صنم آیا خطایی کرده‌ام

در میان بتکده تنها ترا بگزیده‌ام

غم ببار اندر میان روح نالان چون‌که من

در وِصال یار خود چیزی دگر را دیده‌ام


عاشقی‌های شبان

یک خدا در یک طرف در سوی دیگر یک شبان

این همه موسای زنجیریّ عقل اندر میان

این دل تنگم بگوید هر چه می‌خواهد از او

هیچ آدابیّ و ترتیبی نجوید در میان

پایکت مالم بروبم جایکت ای لامکان

در برت گیرم لبت بوسم الا لیلای جان

روشنای عاشقی کوچیده است از این مکان

زین سبب بیهوده گوید این شبان در این شبان

ای خدا آیا شبان با تو نریزد نرد عشق

از هراس آنکه موسایان ببندندش دهان

برتر است ای خلق نادان معجز عشق شبان

از فقاهت‌هایتان وز معجزات موسیان


چون همیشه بار دیگر عشق او انکار شد

«با ستایش‌هایمان معبودها بسیار شد»

خود ستایی‌های خفته در درون بیدار شد

نفس مشرک کم کمک اینسان رها افسار شد

وَ خدا گم شد زمانی که خدایی خوار شد

در طریق عاشقی منصورها بر دار شد

عاشقان رانده شده غم‌ها به دل انبار شد

طفلکی چوپان دلداده چه حالش زار شد

چونکه استدلال موسی بر سرش آوار شد

الوداع وقتی شبان، بازیّ عشقش عار شد

کنج عزلت با خدا شاید خدایش یار شد

مصراع نخست از شاعر گرامی، محمد رضا جعفری، است


مهدی سهیلی

زندگي يعني چه؟ يعني آرزو كم داشتن

چون قناعت پيشگان روح مكرم داشتن

جامه ي زيبا بر اندام شرف آراستن

غير لفظ آدمي معناي آدم داشتن

قطره ي اشكي به شبهاي عبادت ريختن

بر نگين گونه ها الماس شبنم داشتن

نيمشب ها گردشي مستانه در باغ نياز

پاكي عيسي گزيدن عطر مريم داشتن

با صفاي دل ستردن اشك بي تاب يتيم

در مقام كعبه چشمي هم به زمزم داشتن

تا برآيد عطر مستي از دل جام نشاط

در گلاب شادماني شربت غم داشتن

مهتر رمز بزرگي در بشر داني كه چيست

مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن


مهدی سهیلی

مهلت ما اندک است وعمر ما بسیار نیست

در چنین فرصت مرا با زندگی پیکار نیست

سهم ما چون دامنی گل نیست در گلزار عمر

یار بسیار است اما مهلت دیدار نیست

آب و رنگ زندگی زیباست در قصر خیال

جلوه این نقش جز بر پرده ی پندار نیست

با نسیم عشق باغ زندگی را تازه دار

ورنه کار روزگار کهنه جز تکرار نیست


عراقی

بعد از این سر با می و با ساقیان خواهیم کرد

در پی جانان سفر گرد جهان خواهیم کرد

چون فشاندیم آستین بی نیازی بر جهان

دامن ناز اندر آن عالم کشان خواهیم کرد

از کف ساقیّ همت ساغری خواهیم خورد

جرعه دان بزم خود هفت آسمان خواهیم کرد

در چنین مجلس که مِی عشق است و ساغر بی خودی

ناله‌ی مستانه نقل دوستان خواهیم کرد

نزد زلف دلربایش تحفه دل خواهیم برد

پیش روی جانفزایش جانفشان خواهیم کرد

چون بگرداندیم رو زین عالم بی آبرو

روی در رویِ نگار مهربان خواهیم کرد

سالها در جستجویش دست و پایی می‌زدیم

چون نشان دیدیم خود را بی نشان خواهیم کرد

گر عراقی گفت انا الحق پیش مردم این زمان

بر سرِ دارش ز غیرت این زمان خواهیم کرد


حسین منزوی

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

عشق را همواره با دیوانگی پیوندهاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟

لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست


مولوی

دولتي همسايه شد همسايگان را الصلا

زين سپس باخود نماند بوعلي و بوالعلا

عاقبت از مشرق جان تيغ زد چون آفتاب

آن که جان مي‌جست او را در خلاء و در ملا

آن ز دور آتش نمايد چون روي نوري بود

همچنان که آتش موسي براي ابتلا

الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنيد

چون بلي گفتيد اول در رويد اندر بلا

چون سمندر در ميان آتشش باشد مقام

هر که دارد در دل و جان اين چنين شوق ولا


خواجوی کرمانی

دوش پیری یافتم در گوشه‌ی میخانه‌ئی

در کشیده از شراب نیستی پیمانه‌ئی

گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین

ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه‌ئی

گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده‌ایم

کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانه‌ئی

روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم

شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه‌ئی

دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود

کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانه‌ئی

آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست

زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانه‌ئی

هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست

هر زمانی کعبه‌ئی برسازد از بتخانه‌ئی

دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر

با فسونی یا رود بر باد یا افسانه‌ئی

حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست

در چنین دامی شده نخجیر آب و دانه‌ئی


حافظ

پیش از اینت بیش از این اندیشه‌ی عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره‌ی آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه‌ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته‌ی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود


حافظ

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه‌ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبة لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده‌ی پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست

عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست


حافظ

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون

روی سوی خانه خمار دارد پیر ما

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما

عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است

عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد

زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی

آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش

رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما


طبیب اصفهانی

زد مرا زخمی و از پیش نظر بگذشت حیف

نازده بر سینه‌ام زخم دگر،بگذشت حیف

کشتی ما را که عمری بود جویای نهنگ

برکنار افتاد موج و از خطر بگذشت حیف

گفتم از باغ تو چینم میوه‌ای،تا در گشود

باغبان بر روی من وقت ثمر بگذشت حیف

کار خود را چاره از آه سحر جویند خلق

چاره‌ی کار من از آه سحر بگذشت حیف

از هجوم خار در گلشن ز بس جا تنگ گشت

عندلیب از وصل گل با چشم تر بگذشت حیف

بعد عمری از پی پرسش طبیب خسته را

گر چه یار آمد به سر، ز آن پیشتر بگذشت حیف


صائب

با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است

با دهان تشنه مردن بر لب دریا خوش است

نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی‌های عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

هر چه رفت از عمر یاد آن به نیکی می‌کنند

عشرت امروز در آیینه‌ی فردا خوش است

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

فکر شنبه، تلخ دارد جمعه‌ی اطفال را

عشرت امروز، بی اندیشه‌ی فردا خوش است

هیچ کاری بی تأمل گرچه صائب خوب نیست

بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است


مولوی

در میان پرده‌ی خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست

عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل، بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها


حافظ

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب


رهی معیری

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده‌ی وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه‌ی مهتاب نیست

شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته‌ایم

ورنه این صحرا تهی از لاله‌ی سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه‌ی صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می‌جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

صائب تبریزی

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب

موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص

خانه دار گوشه‌ی چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچه‌ی دست فنا؟

زنده‌ی جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی

آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشه‌ی تنهاییم

از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم

تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من

مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم

من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟


فاضل نظری

عقل اگر می‌خواهد از درهای منطق بگذرد

باید از خیر تماشای حقایق بگذرد

آنچه آن را علم می‌دانند اهل معرفت

مثل نوری باید از دلهای عاشق بگذرد

طفل می‌گرید مگر می‌داند این دنیا کجاست

عمر چون با های های آمد به هق هق بگذرد

هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود

باید از خون دل صدها شقایق بگذرد

صبر بر دور جدایی نیست ممکن بی شراب

همتی کن ساقیا تا مثل سابق بگذرد

از کناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم

از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد

فریبا صفری نژاد

چشم تو وقتی به مستی انتخابم می‌کند

لحظه‌ای می‌سازد و عمری خرابم می‌کند

گرچه کوهی محکم و سرسختتر از آهنم

گرمی آغوش تو اما مذابم می‌کند

بین پرسشهای بی پایانِ عقلی حیله‌گر

عشق حتی با سکوت خود مجابم می‌کند

از شب کابوسهای بد نجاتم می‌دهد

در تب رؤیایی خود غرق خوابم می‌کند

کوله بار خشم و نفرت را زمین خواهم گذاشت

عشق تو با رنج دنیا بی حسابم می‌کند


شاطر عباس صبوحی

کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار، خوار

در ده عشق تو اندر کوچه و بازار، زار

در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست، دوست

جز تو در عالم نخواهم ای بت عیّار، یار

از دهانت کار گشته بر من دلتنگ، تنگ

با لب لعل تو دارد این دل افگار، کار

هر چه می‌خواهی بکن با من تو ای طنّاز، ناز

گر دهی یک بوسه‌ام زان لعل شکربار، یار

ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز، ریز

تا به مستی بر زنم در رشته‌ی زنار، نار

مطربا! بزم سماع است و بزن بر چنگ، چنگ

چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار، دار

ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش، هوش

خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار، عار


عظیمه ایرانپور

خاکی‌ترین پرواز

رو به آغوش تو راه پر کشیدن را نبست

آن همه سنگی که بر روی پر و بالم نشست

هرکدام از زخم‌هایم بخشی از "من" را گرفت

برق چشمان تو را ارزان نیاوردم به دست

آسمانی هستی و خاکی‌تر از اهل زمین

رشته‌های تیره‌ی شب را نگاه تو گسست

در هیاهوی میان قصه‌ها ساکت شدم

واژه‌های سبز تو قفل سکوتم را شکست

در قفس بودم که یاد تو مرا دیوانه کرد

رو به من دیدم در ناآشنایی باز هست

رو به پایین پر کشیدم تا ببینی من خودم

سال ها بیزار بودم از بلندی‌های پست

عاشق اصفهانی

یاد ایامی که طالع یاور عشاق بود

عهد خوبان عهد و میثاق بتان میثاق بود

در شب وصلش که کس چون من مباد از اضطراب

گرد او می‌گشتم و دل همچنان مشتاق بود

بی رخ او عیش را از بس که دشمن داشتم

شب خمارم کُشت و جامم بر کنار طاق بود

هر چه گفت از وصل رویت بلبل نالان به باغ

دفتر گل را یکایک ثبت بر اوراق بود

من که رند و واله و بی دین و بی آیین شدم

حاصلم از زندگانی کسب این اخلاق بود

میهمان می فروش ار مُنعم ار مُفلس رسید

جام زرین در کف ساقی سیمین ساق بود

آن که بر هم زد صف خوبان به میدان یک تنه

ترک عاشق بود کاندر دل ربایی طاق بود


عماد خراسانی

هر که جز پیمانه با من بست پیمانی، شکست

نیست بیجا گر که می‌بوسم لب پیمانه را

با وجود عشق از من عقل می‌خواهد فقیه

وای بر آنکس که بوسد دست این دیوانه را


حافظ

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


عظیمه ایرانپور

مشق دل

ساده می‌گویم مرا باور کن ای نیکو سرشت

مشق دل را خط چشمانم به زیبایی نوشت

هر زمان احساس غم دل را به دوزخ می‌سپرد

یاد تو می‌برد من را تا فراسوی بهشت


عظیمه ایرانپور

در نگاه عاشقت شوق پریدن دیده‌ام

راز پرواز تو را از آسمان پرسیده‌ام

آخر خط بودم و دنیای تو آغاز شد

تازه معنای غم ققنوس را فهمیده‌ام


عظیمه ایرانپور

آیه آیه سوره‌های عاشقی را خوانده‌ای

بذر افسون کلامت را به دل افشانده‌ای

پیش پایت کوچه‌ی قلبم چراغان می‌شود

گرد غم را از نگاهم با تبسم رانده‌ای


عظیمه ایرانپور

در کلاس درس تو احساس معنا می‌شود

حاصل جمع محبت متن املا می‌شود

روی تابلو می‌نویسی برگه‌ها بر روی میز

امتحان سخت ایمان باز برپا می‌شود


رهی معیری

وای از این افسرده‌گان فریاد اهل درد کو؟

ناله مستانه دلهای غم پرورد کو؟

ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست

باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته‌ام چون گرد باد

همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟

بعد مرگم می کشان گویند درمیخا‌نه‌ها

آن سیه مستی که خم‌ها را تهی می‌کرد کو؟

پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست

مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو؟

دردمندان را دلی چون شمع می‌باید رهی

گرنه‌ ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟

حافظ

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار

کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام

هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش باید کشید

این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

رهی معیری

نغمه‌ی حسرت

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

علیرضا قزوه

یک زمان خورشید بودی این زمان با ماه باش

گر هوای عرش داری خاک این درگاه باش

آذرخشی باش و در شب های خاموشان بتاب

چون شهاب از خود برآی و فرصتی کوتاه باش

هر کجا دستی گرفتند از تو ما را دست گیر

هر کجایی کهربا دیدی رها چون کاه باش

فکر و ذکرت را بیا با گام خود همراه کن

ذکر تو الله الله است با الله باش

بی تعلق بال بگشا پیرهن بر تن بدر

آبشار تا خدا، فواره ی ناگاه باش

رقص کن در پیشگاه حضرت پروردگار

عرصه ی شاباش گیری نیست دنیا ، شاه باش

این همه سر در نیاوردی ز مرگ و زندگی

زندگانی کن ولی از مرگ خود آگاه باش

سالها در مصر دنیا در عزیزی گم شدی

یوسف من چند روزی هم عزیز چاه باش


فاضل نظری

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود

دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا

هیزم اول پایه‌ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است

چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت

با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت