فاعلاتن فعلاتن فعلن

چه مبارک سحری بود تو را

و چه فرخنده شبی آن شب قدر

بی خود از شعشعه‌ی ذات شدی

مست از نور صفات آن فرد


بحر سرشک

مرغ دل را سرِ دیگر به سر است

دیده را نرگس مستی نظر است

ز چه خود را بفریبی که تو را

به هوائیت هوائی دگر است

جان عاشق ز چه خواهد بدنی

که وِ را سوزش عشقی به بر است

شوق پروانه ببین و بنگر

شعله‌ی شمع که چون پرشرر است

دُر تو خواهی رو و در بحر سرشک

غوطه زن کان پرِ کان‌ها گهر است


خواجوی کرمانی

با منت کینه و با جمله صفاست

اینهم از طالع شوریده ماست

راستی را صنما بی قد تو

کار ما هیچ نمی‌آید راست

هر گیاهی که بروید پس ازین

از سر تربت ما مهر گیاست

می کشم درد بامید دوا

گر چه درد از قبلت عین دواست

این چه بویست که ناگه بدمید

وین چه فتنه ست که دیگر برخاست

باز از ناله مرغان سحر

صبحدم صحن چمن پر غوغاست

گر چه در پرورش نطفه خاک

بوی زلفت مدد باد صباست

خیز کز نکهت انفاس نسیم

هر سحر پیرهن غنچه قباست

گر نه خواجوست که دور از رخ تست

زلف هندوی تو آشفته چراست