بهروز کسانی که به نفرت ز تعصب
بر آنچه توان دید دمی دیده نبستند
خوش باش کریما که به همراهی یاران
جهال ز خودخواهی خود طرفه نبستند
ای مرغک دل هوش که بر روی زمینت
صیاد دل انباشته هر دام ز دانه
ای شاعرهی خوب چه نیکو تو رساندی
دلدادگیت را به خدایت به نهایت
ما بیهنران خواب به صحن هنر دوست
افسوس نبردیم از آن دل به بر دوست
چشمت بگشا بر رخ اعجازگر دوست
در دیده فرو بر نگه دوستتر دوست
هشدار دهندت ز ره پرخطر دوست
مشنو حذری تا نشوی در به در دوست
هشیار شوی گر بشوی کور و کر دوست
پرواز نمایی چو شوی بال و پر دوست
سَرِ پر شر و شور
شورش چو نباشد به سر پر شر و شورم
کان یار به رندی بپذیرد به حضورم
در غربت دنیا همه نالان و فکورم
باشد که دمد عیسیِ جان نفخهی صورم
مفتون ندائیّ چو از جانب طورم
بیخود چو نباشم ز تجلای ظهورم
از رؤیت زیبا رخ یوسف چو که کورم
بر گوش ز داود رسد صوت زبورم
تا یار ز یادش دمد آتش به تنورم
در دوری او با دل بشکسته صبورم
خانهی خَمّار
ما را سرِ آن است که با یار نشینیم
از همهمهها دور سبکبار نشینیم
در شوق وصالش بسزاید گر از این پس
اندر خُم می خانهی خمّار نشینیم
تا خلعت وصلت نه ز دستش بستانیم
میدان که نِهایم آنکه از این کار نشینیم
ما جنتیان حرمش آه نشاید
در بند فراقی که چنین زار نشینیم
در آتش امید به شیرینی شیرین
از خسرو بیمار به تیمار نشینیم
جوشندهی عشق
گمگشتگیم بس که دگر یار در اینجاست
آن ماه که جوشندهی عشق است همینجاست
ماهی که بدان جلوهی رعنای صمیمی
در خرمن هستیّ من آتش زده اینجاست
معجون محبت که سرشته است دو دل را
وآن عشق که آمیخته دلها همه اینجاست
یا رب عجب عالی نسب است این همهی عشق
پیوندِ دو قلب من و اویی است که اینجاست
افسرده دل آسیمهسری از همه نومید
امید گرفت از که از آن یار که اینجاست
در محبس دل راز نسازم دگر انبار
غمخوار من و محرم اسرار همینجاست
از مستی عشق است و زان جام که او داد
کاکنون شدهام والهی آن یار که اینجاست
ملک الشعرای بهار
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهی مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهی سنگی شرفاندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشهورانش
گهواره تراشند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
سید صادق سرمد
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
پیمانه نمی داد به پیمان شکنان باز
ساقی اگر از حالت مجلس خبری داشت
بیدادگری شیوه مرضیه نمی شد
این شهر اگر دادرس و دادگری داشت
یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی ماند
مرغ دل غم دیده اگر بال و پری داشت
در معرکه ی عشق که پیکار حیات است
مغلوب ٬ حریفی که بجز سر سپری داشت
سرمد، سر پیمانه نبود این همه غوغا
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
عراقی
در کوي خرابات کسي را که نياز است
هشياري و مستيش همه عين نماز است
آنجا نپذيرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذيرند در آن کوي نياز است
اسرار خرابات به جز مست نداند
هشيار چه داند که درين کوي چه راز است
تا مستي رندان خرابات بديدم
ديدم به حقيقت که جز اين کار مجاز است
خواهي که درون حرم عشق خرامي
در ميکده بنشين که ره کعبه دراز است
هان تا ننهي پاي درين راه به بازي
زيرا که درين راه بسي شيب و فراز است
از ميکدهها نالهی دلسوز برآید
در زمزمهی عشق ندانم که چه ساز است
چون بر در ميخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه ديدم که فراز است
آواز ز ميخانه برآمد که عراقي
در باز تو خود را که در ميکده باز است
حافظ
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
محمد علی بهمنی
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
كش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار كه دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد
هوشنگ ابتهاج
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
فرخی یزدی
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
كارِ من سودازده ، دیوانه گری بود
پرواز به مرغان چمن خوش كه درین دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
گر اینهمه وارسته و آزاد نبودم
چون سرو ، چرا بهره ی من بی ثمری بود
روزی كه ز عشق تو شدم بی خبر از خویش
دیدم كه خبرها همه از بی خبری بود
بی تابش مهر رُخت ای ماه دل افروز
یاقوت صفت ، قسمت ما خون جگری بود
دردا ، كه پرستاری بیمار غم عشق
شبها همه در عهده ی آه سحری بود
علیرضا بدیع
تو ماهی و من ماهی این برکهی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجرهی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و یاقوت به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار
هشدار! که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی
شیخ بهائی
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
ابن حسام خوسفی
ای روی تو آیینهی انوار تجلّا
بنمای که یابد دل عشّاق تسلّا
در هر سری از عشق و تمنا و هوائیست
ماییم و هوای تو ز اسباب تمنَّا
از صورت خوب تو چه معنی بنماید
آن قوم که صورت نشناسند ز معنا
تا جز رخ زیبای تو صورت نپرستند
گو حسن تو بگشای نقاب از رخ دعوا
مأوای حریفان اگر از جنَّت خلدست
ما را سر کوی تو به از جنَّت مأوا
بر خاک رهت ابن حسام ار ننشیند
در دیدهی غم دیدهی او خاک ره اولا
حافظ
المنة لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدهی من بر رخ زیبای تو باز است
در کعبهی کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبلهی ابروی تو در عین نماز است
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
سیمین بهبهانی
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِهمه خوبانِ سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجور ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
حافظ
کس نیست که افتادهی آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینهی لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوهی چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعهی زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشهی ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
حافظ
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
حافظ
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایام شباب است
طبیب اصفهانی
ما و شکن دامی و فریاد و دگر هیچ
فریاد ز بی رحمی صیاد و دگر هیچ
صیاد جفاپیشه،اسیران قفس را
ای کاش دهد رخصت فریاد و دگر هیچ
در خلوت دل،پرده نشین نیست به جز تو
آسوده در این پرده پریزاد و دگر هیچ
از خاطر مجنون مطلب جز غم لیلی
شیرین بود اندیشهی فرهاد و دگر هیچ
غم ماند و دل از جلوهی حسن تو ز جا رفت
این سیل برد خانه ز بنیاد و دگر هیچ
ای آن که ز خونین جگرانت خبری نیست
تا کی کنی از بوالهوسان یاد و دگر هیچ
زان گه که طبیب انجمن افرزو نشاط است
ماییم و همین خاطر ناشاد و دگر هیچ
عاشق اصفهانی
پروانه صفت دیده بر او دوخته بودم
وقتی که خبر دار شدم سوخته بودم
در میکده از من نخریدند به جامی
این دانش و دین را که من اندوخته بودم
دیدم که حریف تو نیم پای کشیدم
طفلی تو و من مرغ نو آموخته بودم
امروز به دام دگری می کشدم دل
رفت انکه ترا باز نظر دوخته بودم
آنکس که علم زد به فلک شعله آهش
عاشق به ره او من دلسوخته بودم
ملاهادی سبزواری
از روز ازل مي خور و رندانه سرشتيم
برجبهه بجز قصّة عشقت ننوشتيم
زاهد تو بما دعوت فردوس مفرما
ما باغ بهشت از پي ديدار بهشتيم
از عشق نکوهش منما خسته دلان را
کز خامة صنعيم چه زيبا و چه زشتيم
جامي به کف آريد و بنوشيد عزيزان
فرداست که بر تارک خم ما همه خشتيم
اندر طلبت گه به حرم گاه به ديريم
گه معتکف مسجد و گاهي به کنشتيم
دادند نخستين چو به ما کلک دبيري
غير از الف قد تو بردل ننوشتيم
شد حلة دارا به برو برد يماني
درکارگه فقر هر آن رشته که رشتيم
چون رشته شدم بلکه شوم زال خريدار
خود طرف نبستيم از اين رشته که رشتيم
کي برخوري اسرار ز خاري که نشانديم
کي خرمني اندوزي از اين تخم که کشتيم
اسرار دل اسرار سراز سد ره بر آورد
باري درويديم هر آن تخم که کشتيم
انصاری همدانی
منزلگه آن یار اگر خانه من بود
فردوس برین گوشه کاشانه من بود
شاهان جهان را نشدی هیچ میسر
آن گنج مرادی که به ویرانه من بود
هر گوشه چشمی که نمود آن شه خوبان
تیری به دل خسته دیوانه من بود
گر سوخت مرا جلوه دیدار عجب نیست
کان شمع مراد دل دیوانه من بود
هر ناحیه شد جلوه گر از حسن نگاری
از پرتو آن دلبر جانانه من بود
گر هوش مرا برد لبش روح و روان داد
کان آب حیات و می و میخانه من بود
برد آن خم ابرو زکنشتم سوی محراب
در بی خبری دید که بتخانه من بود
لطف ازلی گفت که ای فانی محروم
آزادیت از پند حکیمانه من بود
بابا افضل کاشانی
رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی
مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی
شمشاد ز قدّت به خم ای سرو دل آرا
خورشید ز رویت دژم ای ماه سخن گوی
از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای
وز رشک رخت ماه فتاده به تکاپوی
با من به وفا هیچ نگشته دل تو رام
با انده هجران تو کرده دل من خوی
ناید سخنم در دل تو ز آنکه به گفتار
نتوان ستدن قلعهای از آهن و از روی
ز آن است گل و نرگس رخسار تو سیراب
کز دیده روان کردهام از مهر تو صد جوی
تا بوک سزاوار شوی دیدن او را
ای دیده تو خود را به هزار آب همی شوی
ای دل چه شوی تنگ چو در توست نشستن
خواهی که ورا یابی، در خون خودش جوی
حافظ
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
وحشی بافقی
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست
با ردّ و قبول تو چه نقص و چه کمالست
گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالست
اینجا سر بازارچهی لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست
مارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست
با بلبل خوش لهجهی این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالست
خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناوردگه ما سر میدان خیالست
خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست
حمید خصلتی
دیباچهی اسرار معانی است خیالم
پرواز بزرگی است در اندیشهی بالم
از من خبر ازعالم اوهام مپرسید
خود گم شدهای بر لب دریای سؤالم
چون آینهها در کف آشوب نگاهی
بسته است به زیبایی تمثال جمالم
از صبح ازل گرم پریشانیام انگار
تا شام ابد نیز همین است خیالم
گفتند محال است رسیدن به تو ای عشق
درفکر رسیدن به همین امر محالم
معینی کرمانشاهی
آشوب خزان
خورشيد دگر نور دلاويز ندارد
مه پرتو مات هوس انگيز ندارد
در باد بهاري ز بس آشوب خزان است
گل وحشتي از غارت پاييز ندارد
آنكس كه ندارد هنر عشق و محبت
زو رحم مجوييد كه اين نيز ندارد
آلودهام اما همه شب غرق مناجات
با دوست سخن اين همه پرهيز ندارد
گيتي همه اويست و هم او هيچ به جز لطف
از وسع نظر با من ناچيز ندارد
عاشق ز سر مستي اگر كرد خطايي
معشوق كه بحث گله آميز ندارد
سر گرمي بازار جهان داد و ستدهاست
آن وام خداييست كه واريز ندارد
حنظله ربانی
بی تابم و دل خستهتر از آه شبانگاه
دارد به کجا میبردم این غم جانکاه؟
فرجام پلنگانهام از دست تو مرگ است
از دست تو ای ماه... تو ای ماه ... تو ای ماه
لبخند بزن پنجرهی بستهی خـود را
بگشای به روی منِ بدجور هوا خواه
تا دامنهی دامنت آشفتهترین است
هستی تو دلیل سفر این همه سیّاح
تنها روش کشف حجاب تو همین است
باید که عمل کرد بـه قانون رضا شاه
شیرینی و پابند اصولت وچه افسوس
فرهادوَش اما نشدی طالب اصلاح
عاشق اصفهانی
ساقی به کرم حاجتم امروز دوا کرد
طالع به من آن وعده که میداد وفا کرد
امروز که شد قحط کرم پیر مغان بین
در حق گدایان خرابات چهها کرد
اول که قدح داد به این بی دل و دین داد
اول که نظر کرد به این بی سر و پا کرد
صد بوسه زدم بر کف و سر پنجهی ساقی
زین عقده که از کارِ منِ دل شده وا کرد
افگار شد از ناوک نازش دلم اول
آخر همه درد من دل خسته دوا کرد
آخر که قدح داد ز نخوت به شهان داد
اول که نظر کرد به رحمت به گدا کرد
آن مغبچهی مست که با من نظرش هست
عاشق می صافی همه در ساغر ما کرد
ملک الشعرای بهار
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت
از دوست بهخیر آمد و از ما به سلامت
حالی دل مظلوم مرا غمزهی مستش
با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت
از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق
خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت
طی شد زجهان چشمهی خضر ودم عیسی
ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت
حافظ
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
عباس خوش عمل کاشانی
از خانه به میخانه
از خانه به میخانه اگر راه نباشد
در زندگی ام جلوه ی دلخواه نباشد
جز دغدغه ی صبح خماری نبرد سود
ساقی اگر از راز می آگاه نباشد
یوسف نشود معتبر از جاه ، به اکراه
یک چند اگر معتکف چاه نباشد
عشق من و تو قصه ی پر سوز و گدازی ست
کز خاطره ها رفت و در افواه نباشد
کی خرمن غم های دلم را زند آتش
یک شعله اگر بر لب من آه نباشد
گلبوسه ی لعل تو متاعی است که چون بخت
گاه آید و گاهی رود و گاه نباشد
گر پرتوی از حسن تو تابد به دل عشق
روز و شب عمر این همه جانکاه نباشد
گل باشی و گل پوشی و می نوشی و چون گل
عمر تو امید است که کوتاه نباشد
شاطر عباس صبوحی
تا بوسه از آن لعل دلآرام گرفتم
جانم به لبم آمد و آرام گرفتم
منعم مکن از دیدن قد و رخ و چشمش
من انس به سرو و گل و بادام گرفتم
ساقی! بر من قصهی جمشید چه خوانی
جمشید منم تا به کفم جام گرفتم
بد نام مخوان زاهدم از عشق که تا من
در حلقهی عشّاق شدم نام گرفتم
سودای خوشی دوش به آن ماه نمودم
جان دادم و یک بوسه به انعام گرفتم
هوشنگ ابتهاج
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازيچهی ایام دل آدمیان است
سعدی
بر من که صبوحی زدهام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است
هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمام است
برخیز که در سایه سروی بنشینیم
کان جا که تو بنشینی بر سرو قیام است
دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دام است
با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرام است
با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جام است
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نام است
دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خام است
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است
فاضل نظری
هرچند حیا میکند از بوسهی ما دوست
دلتنگی ما بیشتر از دلهرهی اوست
الفت چه طلسمیست که باطلشدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست
ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست
یکبار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست
از کوشش بیهودهی خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
نغمه مستشار نظامی
بسته ست نفس های زیادی به نگاهی
صاحب نظرا از نظر لطف نکاهی
حاشا که درین میکده بی یار بگردی
حاشا که ازین میکده جز یار بخواهی
نازک دلی شاعری و سایه ی مهتاب
ماییم : پر شاپرکی بسته به آهی
آهی که ازین ناله ی شبگیر برآید
می سازد ازین بیت به دیدار تو راهی
راهی ست به آن ماه که کوتاه نشاید
خرما ندهد نخل به روزی و به ماهی
روزی که به یاد نگهی رفته چه روزی ست
صبحی که تواش آینه گیری چه پگاهی
در باغ شما بلبل خوش نغمه زیاد است
دیگر چه نیازی ست به این کفتر چاهی
وحیده افضلی
سر دوست سلامت
اي معجزهي چشم ِ تو آغاز رسالت
اي شعر ِ من از بعثت ِ گيسوت روايت
اي فلسفهي شرق به تفسير ِ تو معتاد
ای بي تو من و دفتر من غرق بطالت
تاريخ ِ سر ِ زلف ِ تو چون چين ِ قديم است
اسليمي ِ دستان ِ تو لبريز ِ اصالت
دلباختهي زلف ِ توام شانه به شانه
دلبستهي گيسوي توام از سر ِ عادت
در مشرق ِ گيسوت جهاني به سماعاند
صد قونيه را میکند این رقص كفايت
اي شأن نزول نفسات، زندگي ِ من
اي آتش تو كرده به اين شعر سرايت
آن صوفی سرگشته منم آن که همه عمر
در خانقه چشم تو کرده ست عبادت
با مولوی امشب به دفی شور بگیرم
ما کشته ترینیم... سر دوست سلامت!