مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن فن

محمد علی بهمنی

تنهایی‌ام را با تو قسمت می‌كنم سهم كمی نیست

گسترده‌تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم كه می‌خواهم تمام فصلها را

بر سفره‌ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوّای من بر من مگیر این خودستائی را كه بی شك

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه‌ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم

تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه فقط یك لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

شاید به زخم من كه می‌پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه

اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست