فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

به حریم حرم عشق خدا باز شتاب

که در آنجا به عیان واقع و افسانه یکی است

همه مجذوب وی و عاقل و دیوانه یکی است

راحت و سخت یکی آتش و پروانه یکی است


... و نحن اقرب الیه من حبل الورید

یک راه جدید

دل ما در طلب یار چه‌هایی که ندید

به امید آنکه ز اغیار قراری طلبید

به کجا شد چه زمان‌ها به چه ره‌های مدید

به طلبکاری نزدیکتر از حبل ورید

سَرِ ما سرد ز سرمایی دنیای عنید

بدمد در دل خود آتش یک راه جدید

که کنون از سر دنیای زبون پای برید

نه دگر باز بگردد که بَسَش مار گزید

نه من و قطع نکردن ز زمین بند امید

چو سرانجام ز محبوب نشانی برسید


لایق بخشایش

چه بگویم که چه‌ها دیده‌ام ای یار ز تو

به کجاها چه سفرها بنمودم پی تو

به خیال رخ تو رخ ز همه تافته‌ام

به امید آنکه نگاهی کندم نرگس تو

بَدَن خاکی خود خاک نمودم که مگر

قدمی رنجه کند آن پی فرخنده‌ی تو

اَسَفا کاین منِ مِسکینِ درت لیک هنوز

نه ندارم که شوم لایق بخشایش تو

خبرم یار بدان یار ببر کاین ره تو

به گذارم نگذارم نشوم تا همه تو


شعله‌ی عشق

بنما رخ که کنم آنچه دلت شاد نماد

که بر آن چهره‌ی چون ماه دمی غصه مباد

صنما جلوه نما تا که هنوزم رمقی

جهت رؤیت رویت به تَرَم دیده بباد

چه بُد این آتش جانسوز خدایا که ز تن

به ره او نه به‌جز خاک بر این خاک نهاد

وزش شعله‌ی عشقش به امید آنکه کُناد

ز همه جز همه اوئیم جدا باد زیاد

که بگوید که رخم غمزده و زرد بباد

بنگر دل که به امید رخش باد چه شاد


عاشق بی‌هنر

دل تو یار بر این بنده چنین سخت سر است

دلِ من یا که از این خاک چنان بی بَصَر است

تو فراموش نمودی ز مَنَت دعوت خویش

وَ که یا در پی منزل گذرم بی خبر است

دگرم جای نباشد نکند در بر تو

نظرم یا که هنوز از پی جایی دگر است

رخ محبوب خدایا ز چه برتافته روی

نکند عاشق مسکین درش بی‌هنر است

ز چه یا رب نفسم بر دل او بی‌اثر است

بغلم گير كه گويا ره او پرخطر است


حافظ

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست