فعلاتن فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن

خدا بیداری

اگرش تسلیم گردی و شوی تو عاری از خود

چه سخن‌ها می‌نماید به زبانت جاری از خود

تو فقط می‌خواه از دل که شوی روشن از او تا

دهدت ای خفته‌ی شب «به خدا بیداری» از خود

تو بشو محو وجودش ز خودت بیرون شو تا او

بگذارد در وجودت همه جا آثاری از خود

به جز از یادی از آن یار و فراقی زان دل آرام

مخور ای دلداده غم تا دهدت دلداری از خود

چه غنیمت بهتر از این که فنا گردی در او تا

دهد او فرصت هماره به تو بر دیداری از خود