شعر و تصویر - 6
تصاویر دی ماه 1396 و تصاویر دیگر
شعرها دارای محتوای محیط زیستیاند و وجه انتقادی با مخاطب خاص، مورد نظر، نبوده است
باران حكایت زیبایى است
باران حكایت مدح ستارگان
من در كتاب مقدس باران
زیباترین آیهها را
همراه باد میخوانم
من در حكایت باران
خواندم كه ابرها
تنهایى خدا را
گریه میکنند
پیر مفسر ولى میگفت:
بااینکه ابرها گریه میکنند
اما خدا
لبخند میزند
در قطرههای اشك
من با قصیدهی مدح ستارگان
از اشك ابرها
لبریز میشوم
اكنون تلالو لبخندهای خدا را
بر روى میز كارم احساس میکنم
مهدی الماسی
اگر عاشق شدﻩام
برﺍﯼ رﻭﺩخانه است که بماند
براﯼ خاک است که برﻭید
براﯼ نور است که بتابد
و برای تسلی این کفشهای پرتاول
که راﻩ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﺁمدﻩﺍند
لیلا فرجامی
در باغهای سبز، قدم میزدیم
و باد
بر گیسوان خاطره میپیچید
مانند رود
رودی که رام و آرام
از کوهپایه تا دشت،
تا دشتهای سوخته جاری بود
مانند من،
وقتی پدر
در دستهای کودکیام،
میگذشت از باغهای دور
و قدم میزد
با من کنار رود
رودی که با خروش سفر میکرد
از کوه تا به دشت
و دشت
آکنده از ترنم گندم بود
و نان
بوی خوش برشتهشدن
بوی سبوس داشت
بوی قدمزدن
در کوچهباغهای قدیمی
بیهیچ دغدغه
حتی
اندوه خشکسالی
که گاهی
از پشت پشتههای زمان میآمد
گندم میان خاك و عطش میپوسید
اما صفای سادگی ده
بر بردباربودنمان میافزود
ما بردبار بودیم
چون سنگ آسیاب
و آسیاب چرخزنان بود
گاهی که ما
از کورهراه خاطره میآمدیم
با کولهبار اندوه
و میماندیم
در سایهسار سبز درختان
در ساحلی که رود
آرام و رام
از کوهپایه
تا نفس دشت
میگذشت
ضیاءالدین ترابی
دوردستها،
کوچهای را میگویم
خانهای بود در آن
و درختی از یاس
و گلی یاستر از یاس در آن خانه
پُر شیدایی
پیشترها به هنگام غروب
درِ آن خانه تماشایی بود
گوشهای امن، كنار آن یاس
پُرِ مدهوشی یك جفت دلِ راهی بود
آسمان هم آنوقت
محوِ آن پنجرهی آبی بود
عشق بود؛ عشق
كه در عمق زمان جاری بود
و گذشت آن شبها
در پریشانی طوفان مهیب
باد ما را برد
تا به حیرانی یك شهر غریب
آه!
هنوزم
بوی رؤیایی آن یاسِ سپید
شاید نه
عطر آن یاستر از یاس سپید
در مشامم جاری است
آه از من!
آه از دل!
كه اگر برگردم
كوچه باشد آنجا
خانه و یاس در آن كوچه نباشد دیگر!
شهرام سورتجی
زمین مادر
باری، شبی افشرد باید کهکشانها را
چون خوشههای تاك،
در این کهنچرخُشت خاکآلود
پس خونشان را ریخت باید در خم شعر
و اربعینی ماند باید چشم در راه شراب نور
آنگاه باید خاکیان را میهمان کرد
رگهای آنان را چراغان کرد
شاید شبستان درون آدمیزاد،
بار دگر بیعت کند با روشنایی
یا گور خود را گم کند نعش جدایی
از بطن چرخ، افتادهایم،
اینگونه در دهلیز این خاك
حیف است در انبوه تاریکی بمیریم
نوباوگان تشنهی خوگر به شیریم
ناکام میمیریم اگر پستان نگیریم
باور کنیم آن را که مادر مهربان است
کوتاهی از ما کودکان است
قدمعلی سرامی
بی قصد اهانت
حفظ طراوت و خوشآهنگی زمین و محیط زیست
دیوانهام میخوانند
هنگامیکه میبینند
نهال بلوط را
در اتاقم کاشتهام
اگر میدانستند
با چه شوق و زحمتی
سقف را خراب کردم
تا آفتاب به درون راه یابد
دیگر مرا با انگشت
به یکدیگر نشان نمیدادند
و خندههاشان
به شادمانی این نهال میمانست
که دلگرمیام میدهد
رضا چایچی
شاد این بلوطِ سبز،
درین طرفه بامداد
لبریز از طراوت و سرشارِ زندگی
نهش فکرِ اینکه فردا
این برگهای من
در دستِ بادهای خزانی چه میشوند
نهش فکرِ اینکه ابری امشب
آیا
خواهد گذشت از سرِ این شهر پُر نثار
نهش فکرِ اینکه آیا،
فردا،
در دوزخِ کدام «شومینه»
این شاخههای من، گردند شعلهور
نهش ذِهن،
با بهشتی در دوردستِ یاد
فرزندِ وقت خویش است
نهش یاد از گذشته، نه پروای نامَده
یک جذْبه هست او را:
در لحظه زیستن
او را میان تذکرهْالاولیا نشان
کاو عارفی است شاد
محمدرضا شفیعی کدکنی
گرمیِ آتشِ دل، در کلماتم جاری است
عاشقی در حرکات و سکناتم جاری است
ذرّهای آهنم و جلوه آن مغناطیس
لحظه لحظه، همه در جوهر ذاتم جاری است
سنگواره شده بر ساحل و گوید ماهی:
شوق دریا همه در ذات و صفاتم جاری است
از «همیشه» بُوَد این غُلغله تا «جاویدان»
آنچه در حافظه از پیر هراتم جاری است
شادْ آن عشق که خورشیدصفت در همه حال
نه ز یکسوی که در جمله جهاتم جاری است
باقی این غزل از زمزمهی جوی بجوی
که ز موجش فعلاتن فعلاتم جاری است
محمدرضا شفیعی کدکنی