عوارض ناشی از کنترل و محدودیت شدید
آسیبها و عوارض ناشی از کنترل و محدودیت شدید در محیطهای خانوادگی، اجتماعی و سازمانی
طرح موضوع محدودیت و کنترل در عرصهی سازمانی و اجتماعی، به موارد خیلی نابهنجار، اشاره دارد و معضل محیطهای اجتماعی و سازمانی جامعهی ما نیست و همچنین، این موضوع، آن نوع کنترل و محدودکنندگی سازمانی که جنبهی آموزشی دارد و تمرین آشنایی و خوگیری با شرایط سخت است را شامل نمیشود.
آزادی و محدودیت
احساس آزادی مانند احساس اصل حیات، لذتبخشترین حالت روانی را در انسان ایجاد میکند. آزادی یکی از بزرگترین و عالیترین ارزشهای انسانی است.
ارزش واقعی آزادی، به معنی سهمی که این عامل در سعادت انسان دارد، بهاندازهی عوامل رشد و فرهنگ و امنیت نیست، ولی ارزش این عامل، ازنظر کمیاب بودنش، خیلی زیاد است. این موهبت را بشر همیشه از هر موهبت دیگر کمتر داشته است.
آزادی خودش کمال بشریت نیست، وسیلهی کمال بشریت است؛ یعنی انسان اگر آزاد نبود نمیتوانست کمالات بشریت را تحصیل کند؛ همچنان که یک موجود مجبور نمیتواند به آنجا برسد؛ پس آزادی، یک کمال وسیلهای است نه یک کمال هدفی.
آزادی برای انسان ارزشی مافوق ارزشهای مادی است. انسانهایی که بویی از انسانیت بردهاند، حاضرند با شکم گرسنه و تن برهنه و در سختترین شرایط زندگی کنند، ولی در اسارت یک انسان دیگر نباشند و آزاد زندگی کنند.
(مطهری، ۱۳۷۳ و ۱۳۷۸)
ژان پل سارتر([1] (۱۹۰۴-۱۸۴۷ ، آزادی را مهمترین ارزش دانسته است. از نظر سارتر، انسان موجودی است آزاد که نه عوامل تاریخی و اجتماعی و نه عوامل درونی، نمیتوانند او را از آزادی محروم سازند. سارتر، انسان را موجودی محکوم به آزادی میداند که هیچ عاملی نمیتواند وی را از این محکومیت رها سازد.
بشر امروزی، بهویژه در فرهنگ و تمدن غربی، برای آزادی، ارزش و احترام فوقالعادهای قائل است و جایگاه مقدسی به آن داده است و هرکسی که به دنبال کسب اعتبار اجتماعی است، خود را حامی و طرفدار آزادی میداند.
اما آنچه بدیهی و مسلم است این است که انسان از دوران نوزادی و بهمحض ورود به محیط زندگی خانوادگی و محیط اجتماعی، با موانع و محدودیتهای زیادی در اِعمال خواست و اراده و اختیار خود مواجه میشود. والدین در خانواده و معلمان و مربیان در مدرسه و هنجارها و آدابورسوم اجتماعی و قوانین دولتی و سازمانی در جامعه، همه به نحوی، کنترل خود را بر فرد اعمال نموده و آزادی و اختیارات او را مقید و محدود میسازند. آنچه باز، مسلم به نظر میرسد این است که کنترل اختیارات فردی و اجتماعی مردم یک جامعه، در خیلی از موارد، دارای نفع و سود فردی و جمعی است و حداقل کارایی آنها در برقراری نظم و انضباط و ایجاد زمینههای حصول همنوایی اجتماعی است که میتواند پیامدهای مثبت و سازگارانهای داشته باشد؛ مثلاً تصور کنید که فردی از همنوایی با مردم در رعایت قوانین رانندگی خسته شده و تصمیم بگیرد بدون گواهینامه یا با سرعت زیاد یا از سمت چپ خیابان، رانندگی کند تا به این وسیله، خواست و اراده و اختیار خود را نشان دهد که عواقب این کار، تصادف، ترافیک و بینظمی اجتماعی خواهد بود. آن نوع آزادی یا ناهمنوایی که حقوق دیگران را تضییع نماید، قطعاً در هیچ جامعهای مطلوب نیست.
البته باید گفت که مدارک تاریخی، نمونههای از همنوایی کامل اعضای بعضی گروهها با یکدیگر را معرفی مینماید که اتحاد و یگانگی و گذشتن از آزادیهای فردی به نفع خواستههای گروهی در بین آنان، تبعات منفی فراوانی داشته است.
در این نوشتار، سعی شده است که به این سؤالات اساسی پاسخ داده شود که با وجود تمایل ذاتی انسان به داشتن اختیار و آزادی در امور مختلف و تأیید عقلی انسان مبنی بر اینکه اِعمال کنترل بر رفتار فردی و اجتماعی نیز در خیلی از موارد و فعالیتها اجتنابناپذیر است، پس انسان، توانایی پذیرش تا چه حد از کنترل توسط والدین یا کنترل اجتماعی و سازمانی را دارد؟ و اینکه آیا ایجاد محدودیت بیش از حد و شدید، چه آثار زیانبار رفتاری و روانی را در افراد، برجای میگذارد؟ و در آخر اینکه، کنترل مطلوب در محیطهای ذکرشده، کدام نوع و نحوه از کنترل است؟.
در بحث مربوط به بررسی آثار و پیامدهای ایجاد محدودیت و کنترل نامناسب بر انسان، ابتدا باید به سراغ روانشناسی رشد و تحقیقات این رشته در خصوص نحوهی ارتباط والدین با فرزندانشان رفت و یافتههای این رشته را مورد مطالعه قرار داد.
در اوایل دههی ۱۹۶۰، دایانا بامریند[2]، با استفاده از مشاهدهی طبیعی، مصاحبه با والدین و سایر شیوههای تحقیقی، بیش از ۱۰۰ کودک سن مدرسه را مورد مطالعه قرار داد. یافتههای تحقیقی وی نشان داد که یکی از روشهای تربیتی والدین، فرزندپروری مستبدانه است. والدین مستبد، از نظر پذیرش و روابط نزدیک و صمیمانه با فرزندان و از نظر استقلالدادن به آنها دچار مشکل هستند. محدودکنندگی و مجبورنمودن فرزندان به رفتار بر اساس خواست والدین و سردی در عواطف و طردکنندگی، از دیگر ویژگیهای والدین مستبد است. خانوادههایی که دارای این سبک از تربیت هستند، از فرزندان خود توقع دارند که بدون حق انتخاب، از قوانین سختگیرانهای آنها پیروی کنند و چنانچه فرزندان نتوانند چنین توقعی را برآورده سازند، معمولاً مورد سرزنش و تنبیه آنان قرار میگیرند. والدین مستبد معمولاً نمیتوانند دلیلی قانعکنندهای برای ایجاد محدودیت به فرزندانشان ارائه دهند و خواست شخصی خود را برای مجابشدن فرزندان کافی میدانند و درواقع، این والدین، انتظار دارند که دستورات آنها بدون چونوچرا، اطاعت شود. به نظر والدین مستبد، اطاعت کردن والدین از فرزندان، یک ارزش است. (برک، ۱۳۹۲).
در موضوع موردبررسی، آنچه اهمیت دارد این است که دریابیم چنین روش تربیتی محدودکننده، چه آثار و نتایجی را دربر دارد؟
با استناد به تحقیاقات انجامگرفته، فرزندان والدین مستبد، نمیتوانند بهراحتی به ابراز وجود و اظهار نظر در موقعیتهای مختلف بپردازند. نتیجه و پیامدهای دیگر چنین شیوهی تربیتی این است که کودکان و نوجوانان تربیتیافته به شیوهی شدیداً محدودکننده، کمتر متکیبهخود بوده و نمیتوانند بهتنهایی، به راحتی از عهدهی امور مربوط به زندگی خودشان برآیند. در ضمن، این افراد، دارای اعتمادبهنفس و خلاقیت کمی هستند؛ ذهن کنجکاوی ندارند و ازلحاظ اخلاقی نیز کمتر رشد یافتهاند (همان منبع).
نقطهی مقابل شیوهی فرزند پروری مستبدانه که مورد مطالعهی دقیق روان شناسان قرارگرفته است، به فرزندپروری مقتدرانه مشهور است که پذیرش و روابط نزدیک والدین با فرزندان و روشهای کنترل سازگارانهی فرزندان و استقلالدادن مناسب به آنان را شامل میشود. والدین مقتدر، صمیمی و دلسوزند و نسبت به نیازهای فرزندانشان حساسیت و توجه لازم را نشان میدهند؛ آنها قاطع هستند اما بیشازحد، کنترلکننده و محدودکننده نیستند و اغلب برای به اطاعت واداشتن فرزندان، از گفتگو، استدلال و منطق، استفاده میکنند. این والدین از ابراز محبت و علاقه و مهربانی، دریغ نمیورزند و به علایق فردی فرزندانشان، آگاهی و توجه دارند (همان).
یکی از آسیبهای شناختهشدهی ناشی از وضعیتهای شدیداٌ محدودکننده، این است که بهطورجدی به اعتمادبهنفس، صدمه میزند.
اعتمادبهنفس ضعیف، باعث افسردگی، احساس بدبختی، ناامنی و عدم اطمینان به خود میشود و همچنین اعتمادبهنفس ضعیف، ممكن است سبب شود که خواستههای دیگران بر خواستههای خود شخص، مقدم شوند (هرگنمان، ۱۳۷۴).
کوپر اسمیت نیز در مطالعات خود، تأیید نموده است که کیفیت رابطهی میان کودک و افراد بزرگسال مهم زندگی او و اعمال محدودیت و تحمیل خواستهها توسط والدین، در عزتنفس و اعتمادبهنفس کودکان تأثیر زیادی دارد.
کوپر اسمیت در مطالعات خود به پنج عامل که با اعتمادبهنفس برتر کودکان در ارتباط است اشاره دارد. احترام گذاشتن به کودک و ایجاد احساس پذیرش اندیشه، عواطف و ارزشهای او بهعنوان یک انسان، منصفانه بودن محدودیتهای ایجادشده، انتقال خیرخواهانه و غیر ظالمانهی خواستهها و الگوی اعتمادبهنفس بودن والدین، از عوامل مورداشارهی او است (لیندنفیلد، ۱۳۸۳).
ویژگی افرادی که اعتماد به نفسشان صدمه دیده، آن است که ارزشهای مثبت خود را نادیده میگیرند (همان).
از جنبهی توجه به نظریههایی که به موضوع اراده و اختیار و کنترل انسان توجه کرده باشد، میتوان به دیدگاه انسانگرایی[3] اشاره کرد. دیدگاه انسانگرایی نیز تأکید نموده است که قیودات و شرایط فراتر از ظرفیتهای ادراکی و روانی فرد برای موردپذیرش قرارگرفتن، آسیبهای روانی قابل توجهی را به همراه دارد.
در نخستین سالهای دههی ۱۹۶۰، جنبشی در روانشناسی آمریکا به وجود آمد که بهعنوان روانشناسی انسانگرا یا «نیروی سوم» شناختهشده است. از اصطلاح نیروی سوم بهخوبی استنباط میشود که روانشناسی انسانگرا میخواسته است جای دو نیروی عمدهی روانشناسی، یعنی رفتارگرایی و روانکاوی را بگیرد.
آبراهام مازلو (۱۹۶۸-۱۹۷۱) بنیانگذار مکتب انسانگرایی و یکی از شاخصترین مدعیان روانشناسی کمال و همچنین یکی از مهمترین نظریهپردازان طرفدار تواناییهای انسان است. او این دیدگاه را بهعنوان نیروی سوم در روانشناسی معرفی کرد. به عقیدهی او هر فرد، دارای گرایش ذاتی برای رسیدن به خودشکوفایی است که بالاترین سطح نیاز انسان است.
کارل راجرز (۱۹۰۲-۱۹۸۷) یکی دیگر از نظریهپردازان مکتب انسانگرایی است. کارهای او بهعنوان شاخص برای انسانی کردن روانشناسی بهحساب میآید. به عقیده او؛ همهی انسانها از یک گرایش فطری برای رشد و کمال، برخوردارند؛ یعنی از نیاز به پرورش و گسترش تمامی تواناییها و قابلیتهایشان بهرهمندند؛ اما فقط در صورتی این تواناییها پرورش و ظهور خواهند یافت که خودآگاهی، آزادی، اراده، حق انتخاب، خودانگیختگی و حق تصمیمگیری برای به کار افتادن نیروی خلاق وجود داشته باشد.
به نظر راجرز، اختلافات و مشکلات عاطفی و هیجانی، معلول نوعی فرزندپروری است كه در آن اثری از توجه مثبت به كودكان دیده نمیشود و والدین با اتخاذ روشهای نامناسب و با قائل شدن قید و شرط در مورد ارزشمندی فرزندشان، آنان را مجبور میکنند تا ارزشگذاری ارگانیسمی خود را نادیده بگیرند و محدودکنندگی و معیارهای مشخصشده از طرف والدین را برای ارزشمندبودن بپذیرند و به این وسیله در آنان تعارض و ناهمخوانی ایجاد میکنند. راجرز معتقد است که اگر افراد را در جوی آزاد، بار بیاوریم، اینطور نخواهد بود که رفتارهای بزهکارانه و انحرافی در آنان شکل بگیرد (پروین، ۱۳۷۲) .
تعارض و به تبع آن، به وجود آمدن اضطراب و روانرنجوری، یکی از آثار سوء خط ونشانکشیدن و محدودکنندگی والدین است.
از نظر راجرز اگر هر فردی در محیط زندگی بخواهد با ایجاد کنترل و ارزشیابی، خواستهها و آرمانهایی را به فرد تحمیل کندد که با خود واقعی وی همخوانی نداشته باشد، نتیجهای جز گرفتار شدن به مشکلات رفتاری و روانی را در پی نخواهد داشت.
کمالگرایی شدید نیز یکی از عواملی است که محدودیت و کنترل نامناسب و نتایج مخرب حاصل از آن را بر افراد تحمیل مینماید.
تحقیقات متعدد نشان داده است که ابتلا به بیماریهای روانی نظیر اسکیزوفرنی و اختلال وسواس، با مقدار زیاد کنترل و محدودکنندگی مرتبط است که تحت تأثیر معیارهای سفتوسخت خانوادههای کمالگرا[4] و انتقال آن به فرزندانشان به وجود میآید.
همانطور که ذکر شد، نگرش كمالگرایانه یکی از عوامل زمینهساز ایجاد کنترل و محدودکنندگی شدید در خانوادهها است. والدین شدیداً کمالگرا، مجموعهای از اهداف غیرقابلدسترس را ردیف و فهرست میكنند که معمولاً رسیدن به آنها با شكست همراه میشود؛ زیرا حصول آن اهداف، غیرممکن و دستنیافتنی میباشد و بهاینترتیب، افراد در زیر فشار میل به كمال و ناكامی مزمن غیرقابلاجتناب ناشی از آن، احساس توانایی و كارآمدی خود را تا حد زیادی از دست میدهند و بالاخره این روند، افراد کمالگرا را به انتقاد از خود و سرزنش خود هدایت میكند كه نتیجهی آن کاهش عزتنفس، اضطراب، افسردگی و ابتلا به بیماریهای روانی دیگر خواهد بود.
کمالگراها معیارهای بهشدت غیرواقعگرای خود را از دیگران انتظار داشته و درنتیجه، نسبت به دیگران، متوقع و منتقد میگردند.
زندگی بر مبنای کمالگرایی شدید، غالباً بر اساس لیست پایانناپذیری از بایدها بنا شده است كه با قوانین خشك و سخت برای هدایت، همراه میشود. افراد کمالگرا با داشتن چنین تأکیدهایی بر روی بایدها، بهندرت به خواستهها و آرزوها و آزادیهای خود و افراد تحت سرپرستیشان توجه میکنند.
بایدهایی از قبیل اینکه: من حتماً باید همیشه موردعلاقه یا تأیید همهی افراد مهم زندگیام باشم؛ من باید کاملاً قابل[5] و کافی باشم و باید در همه امور مهم زندگیام موفق شوم؛ باید کاملاً فردی شایسته باشم؛ هرگز نباید اشتباه کنم و باید بتوانم هر سختی را با آرامش تحمل کنم، از مواردی هستند که به عزتنفس فرد، صدمه میزنند (مک کی، ۱۳۸۹).
پژوهشها نیز نشان داده است که کمالگرایی شدید، با سطوح پایین کارآمدی در ارتباط است (فلت و هیوویت، ۱۹۹۱)
کمالگرایی شدید، باعث میشود، فرد، بدون منطـق، معیارهـای بـالایی بـرای خـودش و (دیگران) وضع كند و شكست در مقابل این معیارها به پریشانی روانشناختی منجـر خواهـد شـد. افراد دارای بعد ناسالم کمالگرایی، برای بیعیب بودن و به حـداقل رسـاندن اشـتباهات، تـلاش فراوانی میکنند. این بعد کمالگرایی با گرایش در جهت خودانتقادی، مشخص میشود (لی، ۲۰۰۷).
در تحقیقی، بهمنظور بررسی سطوح کمالگرایی مادر با پیونـد والـدینی در افراد مبتلا به اختلال وسواسی- اجباری و مقایسه آن با افـراد سـالم، تعداد ۱۴۴ نفـر که نیمـی از آنان را نمونهی بالینی (افراد مبتلا به اختلال وسواسی - اجباری) به همراه مادرانشان و نیم دیگر را افراد سالم به همراه مادرانشان تشکیل میدادند، با استفاده از مقیاس غربالگری وسواس، پرسشنامه سلامت عمومی، مقیاس کمالگرایی و مقیاس پیوند والـدینی، مورد برسی قرارگرفتهاند و نتایج بهدستآمده از در تجزیهوتحلیل دادهها به روش آزمون تـی و همبستگی، نشان داده است که کمالگرایی نوع مثبت مـادران افـراد سـالم، بیشتر از مادران افراد مبتلا به اختلال وسواسی- اجباری و کمالگرایی منفی مادران افراد مبتلا به اختلال وسواسی – اجباری، بـیشتـر از مـادران افـراد سالم بوده است. (تقوی، ۱۳۹۴).
در مورد بررسی اثرات کنترل و محدودکنندگی در محیطهای سازمانی، میتوان به یکی از آزمایشهای میدانی که در این خصوص، انجام شده است، اشاره کرد.
در یک مطالعه به روش آزمایش میدانی، برای بررسی آثار منفی ایجاد محدودیت و کنترل، رودین[6] و لانگر در سال ۱۹۷۷ سالمندان ساکن در یک مرکز نگهداری سالمندان را به دو گروه تقسیم کردند. به یک گروه اجازه داده شد که مبل و وسایل اتاقها را به سلیقهی خود بچینند و وقتشان را به اختیار خود در امور مختلف صرف کنند و همچنین به آنان اجازه داده شد که خودشان زمان تماشای فیلم و اینکه آیا مایل به شرکت در تماشای فیلم هستند یا نه را مشخص کنند و دیگر اینکه به آنان پیشنهاد نگهداری یک گلدان گل داده شد و گفته شد که آنان اجازه دارند که نوع گل را به سلیقه خود انتخاب نموده و خودشان نیز از آن گلها مراقبت نمایند. به گروه دیگر نیز پیشنهاد داشتن یک گلدان و اجازه تماشای فیلم داده شد؛ اما به آنان گفته شد که پرستار، وظیفه مراقبت از گلدان را به عهده دارد و گردانندگان مرکز سالمندان هم مشخص خواهند کرد که در چه زمانی میتوانند فیلم تماشا کنند. وقتیکه سه هفته بعد، گروهی که کنترل کمی بر آنها اعمال شده و اختیار بیشتری به آنان داد شده بود، مورد مصاحبه قرار گرفتند، گزارش دادند که در احساس خوشحالی و سعادتمندی آنان افزایش زیادی حاصل شده است. پرستاران نیز در مورد این گروه، گزارش دادند که دیدگاه مثبت ذهنی و احساس رضایت و تمایل به فعالیت آنان افزایش داشته است و برای تماشای فیلم نیز تعداد بیشتری در سالن حاضر میشدهاند. محققان، هجدهماه بعد، مجدداً به آن مرکز سالمندان مراجعه نمودند و پرستاران، بازهم، گروهی که کمتر کنترل میشدند و بیشتر اختیار داشتند را ازنظر فعالیت و نظم، در سطح بالاتری ارزیابی نمودند و پزشکان نیز گزارش دادند که شرایط سلامتی این گروه از بقیه بهتر بوده است. در طول هجدهماه، در گروهی که محدودیت بیشتری داشتند، سیدرصد، فوت کرده بودند؛ درحالیکه گروه دیگر که اختیار بیشتری در اداره امور خود داشتند، پانزدهدرصد، فوت کرده بودند (کریمی، ۱۳۹۰). این یافتهها تصویر روشنی از اهمیت وجود احساس کنترل بر زندگی را ارائه میکنند.
پیامدهای کنترل و سلب اختیار در اجتناب از موقعیتهای ناخوشایند، بر روی حیوانات نیز مورد مطالعه قرارگرفته است. بر اساس آزمایشهای انجامشده، اگر پاسخهای حیوان برای اجتناب از موقعیتهای ناخوشایند، بیاثر باشد، درماندگی آموختهشده[7] را به دنبال خواهد داشت.
همانطور که در مباحث دیگر نیز به آزمایش مارتین سلیگمن[8] (۱۹۶۷) اشاره شده است، در این آزمایش، در ابتدا به سگهای بستهشده با قلاده، شوک الکتریکی وارد میکردند. آزمایش به صورتی بود که تعدادی از سگها میتوانستند با فشار دکمهای، جریان شوک را قطع کنند ولی تعداد دیگر سگها هیچ امکانی برای رهایی خود از شوک نداشتند. مرحلهی بعدی آزمایش بهاینترتیب بود که همان سگها در قفسی دوقسمتی قرار داده شدند و سپس به آنها در آن قسمتی که قرا گرفته بودند شوک الکتریکی وارد کردند و قبل از واردکردن شوک، زنگ هشداری را به صدا درمیآوردند. در این آزمایش سگهایی که در آزمایش قبل میتوانستند شوک را قطع کنند با پریدن به آنطرف قفس، خود را از شوک خلاص میکردند اما سگهایی که تلاششان در آزمایش قبل برای دفع شوک بیفایده بود، برای نجات خود از شوک در این مرحله هیچ کاری نمیکردند و به درماندگی مبتلا شده بودند. (اسدورو، ۱۳۹۳)
نتایج آزمایش بالا، نشان داد که عدم موفقیت در رهایی از وضعیت ناخوشایند، سه نقص یا اختلال شناختی، عاطفی و انگیزشی در حیوان را موجب گردیده بود.(کریمی، ۱۳۹۰)
در مورد سگهایی که در مرحلهی اول آزمایش، هیچ امکانی و اختیاری برای رهایی خود از شوک نداشتند، نقص شناختی به این صورت خود را نشان میداد که این سگها در مرحله دوم آزمایش، توانایی یادگیری و توان تشخیص یا پیشبینی اینکه احتمال دارد در قفس دوم شوکی وجود نداشته باشد را ازدستداده بودند. نقص انگیزشی به این صورت مشاهده میشد که آنها در مرحله دوم آزمایش دیگر هیچ تلاش و فعالیتی برای رهایی از شوک و قرار گرفتن در وضعیت بهتر و آموختن چیزی جدیدتر را از خود نشان نمیدادند. نقص عاطفی هم به این صورت خود را نمایان میکرد که این سگها پس از تجربه درماندگی در مرحلهی اول آزمایش، درد ناشی از وارد شدن شوک در مراحل بعدی را با بیتفاوتی تحمل نمودهو دچار افسردگی جدی شده بودند.
بر اساس شواهد موجود، چنین درماندگی برای انسانها نیز در محیطهای اجتماعی میتواند رخ دهد. در مورد اکثر افراد، میتوان گفت، اگر کنترل بیشازحد، باعث شود که شخص، از اختیار لازم برخوردار نباشد تا خود را در موقعیت دلخواه و راضیکننده قرار دهد، کمکم احساس بیانگیزگی و درماندگی در او به وجود خواهد آمد.
برای بررسی آثار محدودیتهای شدید اجتماعی و نقص یا اختلال شناختی، عاطفی و انگیزشی حاصل از آن، میتوان به شواهدی از واقعیتهای تلخ تاریخی، استناد نمود.
ویکتور امیل فرانکل([9] (۱۹۰۵-۱۹۹۷ ، روانپزشک اتریشی، عصبشناس و پدیدآورندهی معنادرمانی است. فرانکل در جنگ جهانی دوم و در سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵، دستگیر شده و در کنار دیگر اسرا، در آشویتس و داخو، زندانی بوده است.
فرانکل، یکی از پیروان اصالت وجود بود. او واژهی «هستینژندی» را در مورد اختلال عاطفی، ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی میدانست. به نظر فرانکل، آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزهها ۲ـ خویها و عادتها ۳ـ محیط. فرانکل، معتقد بود، در آدمی، یک انگیزهی بنیادی وجود دارد و آن «ارادهی معطوف به معنا» است.
معروفترین کتاب او، انسان در جستجوی معنا نام دارد که روایت تجربیات او در دورانی است که در اردوگاههای کار اجباری، حضور داشته است (فرانکل، ۱۳۹۰).
فرانکل در مدت اسارت خود، به روش مشاهدهی مشارکتی، به شرح و توصیف آثار زیانبار اعمال کنترل شدید و شرایط بسیار سخت اسارتگاه بر خود و دیگر اسرا پرداخته است؛ مثلاً او توضیح داده است که در شرایط سخت اردوگاهی، همحسی، نوعدوستی و ترحم زندانیان نسبت به یکدیگر، در حد خیلی زیادی تنزل یافته و در آن موقعیت شدیداً محدودکننده، هرکس فقط برای نجات دادن جان خودش فکر و تلاش میکرده است. برای نمونه و بر اساس آنچه فرانکل در نوشتههایش در مورد دوران اسارت آورده است، گاهی که بهاجبار، بایستی تعداد ویژهای از زندانیان از قبیل زندانیان بیمار و ناتوان و ازکارافتاده، انتخاب و به اردوگاه دیگری حمل میشدند و حدس نزدیک بهیقین همه زندانیان این بوده است که مقصد نهایی کسانی که انتخاب میشوند به اتاقهای گاز منتهی خواهد شد؛ در چنین مواقعی، وقوع درگیری بین همه زندانیان، یا برخورد یک گروه با گروهی دیگر، برای این بوده است که همه میکوشیدهاند نام خود یا دوستشان را از فهرست دستهی اعزامی، حذف کنند؛ درحالیکه میدانستند که بهجای نام حذفشده، حتماً یک نفر دیگر، قربانی خواهد شد.
با مطالعهی خاطرات و مشاهدات دوران اسارت فرانکل، میتوان دریافت که تحت تأثیر کنترل و محدودکنندگی خشن، بیاحساسی نسبی یا نقص عاطفی، به صورتی آشکار میشده است که زندانیان، دیگر با دیدن تنبیه رفیقانشان، چشم از صحنه برنمیداشتند و آسیب عاطفی در آنان، باعث میگردیده است که این اتفاقات را بدون اینکه کوچکترین احساس ناخوشایندی به آنان دست بدهد، تماشا کنند. در مورد یک نمونهی مشاهدهشدهی دیگر، وی توضیح داده است که وقتی یکی از این بیماران تیفوسی میمرده است، دیگر زندانیان، یکییکی به جسدی که هنوز گرم بوده نزدیک میشدهاند و یکی پسماندهی سیبزمینی او را چنگ زده، دیگری کفشهای خودش را با کفش او عوض میکرده، نفر دیگر پالتویش را تصاحب میکرده و دیگری خوشحال بوده که توانسته است از آن مرده، چندمتری نخ به چنگ آورد ) همان منبع).
واکنشهایی از قبیل حالت شوکزدگی و توهم تغییر اوضاع در روزهای ابتدایی اسارت، ناامیدی از خیالات واهی در روزها و هفتههای بعدی ماندن در وضعیت اعمال محدودیت شدید، فکر خودکشی، افسردگی، واپس روی و بازگشت به یک نوع زندگی ذهنی ابتدایی، دیدن خوابهای رؤیایی و کابوسهای شبانه، خمودی فرهنگی[10]، شوخی کردن و خود را به بیخیالی زدن برای فراموشی وضعیت فلاکتبار و احساس سرخوردگی پس از آزادی، از دیگر مواردی است که در مشاهدات فرانکل به آنها اشاره گردیده است.
در خاتمه باید اشاره کرد که کنترل و محدودکنندگی در همه افراد، دارای تأثیرات یکسان و مشابه نیست. مثلاً برحسب یک خصوصیت شخصیتی به نام کانون کنترل[11]، افراد به آنچه محدودکنندگی و سلب اختیار خوانده میشود، واکنشهای متفاوت، نشان میدهند. در توضیح این نوع تقسیمبندی از خصوصیات شخصیتی، میتوان گفت که برحسب نوع کانون کنترل، افراد به دودستهی دارای کانون کنترل درونی و دارای کانون کنترل بیرونی تقسیم میشوند. کسانی که دارای کانون کنترل درونی هستند، استعداد و تواناییهای فردی و گروهی مربوط به خودشان را باور داشته و معتقدند که با بهکارگیری تواناییها و نیروی اراده میتوانند بر مشکلات متعدد غلبه کرده و سرنوشت خودشان را رقم بزنند. این افراد، حال و آیندهی خودشان را مقهور عوامل خارجی نمیدانند و معتقدند که با تلاش و همت میتوان بر بسیاری از موانع غلبه کرد. این افراد، همچنین معتقدند که با هدفگذاری و برنامهریزی صحیح میتوان خواستهها را ممکن و محقق ساخت. در مقابل، افرادی که دارای خصوصیت شخصیتی منطبق با کانون کنترل بیرونی هستند، شانس و تصادف را در آنچه قرار است رخ بدهد، خیلی دخیل میدانند. ازنظر این افراد، بیشتر موفقیتهای فردی، نتیجهی قضا و قدر یا وجود متغیرهای خارجی دیگر از قبیل پول و رابطه است. این افراد معتقدند که تواناییها بهتنهایی تعیینکنندهی سطح یا درجهی پیشرفت نیستند. (کریمی، ۱۳۹۰).
البته باید توجه داشت، همچنان که افراد برحسب کانون کنترلی که از آن برخوردارند، نسبت به موانع و محدودیتها واکنش یکسان نشان نمیدهند، به نظر میرسد، محیطهایی که شدیداً کنترلکننده هستند، در درازمدت، میتوانند تا حد زیادی بر تشکیل نوع کانون کنترل اشخاص نیز تأثیر بگذارد.
به این یافته نیز اشاره کنیم که در محیطهای اجتماعی یا سازمانی، کسانی گرایش بیشتری به ایجاد محدودیت و کنترل در حد زیانآور دارند که با خصوصیت شخصیتی خودکامه[12] مشخص میگردند؛ البته تعداد بسیار کمی از اشخاص در درجهی شدید این خصوصیت قرار میگیرند. این دسته افراد در عهدهداری مسئولیت، در صورتی موفق میشوند که وظایف محوله به آنان، دارای ساختار کاملاً مشخص و دارای قوانین و مقررات دقیق باشد (جی آموت، ۱۳۹۴).
گردآورنده: س. شایسته
[1]. Jean- Paul Sarter
[2]. Baumrind, D.
[3]. humanitism
[4]. Perfectionism
[5]. competent
[6]. Rodin
[7]. Learned helplessness
[8]. Seligman, m. E. P.
[9]. Frankl, V. E.
[10]. Cultural Hibernation
[11]. locus of control
[12]. authoritarianjsm