بوستان - سرآغاز
سرآغاز
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید
خداوند بخشندهی دستگیر
کریم خطابخش پوزشپذیر
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد، هیچ عزت نیافت
سر پادشاهان گردنفراز
به درگاه او بر زمین نیاز
نه گردنکشان را بگیرد به فور
نه عذرآوران را براند به جور
و گر خشم گیرد به کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا در نوشت
دو کونش یکی قطره در بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد به حلم
اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بیگمان خشم گیرد بسی
و گر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش
و گر بنده چابک نیاید به کار
عزیزش ندارد خداوندگار
و گر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
و گر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری
ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان در زرق بر کس نبست
ادیم زمین، سفرهی عام اوست
چه دشمن بر این خوان یغما، چه دوست
و گر بر جفاپیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟
بری، ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی، ملکش از طاعت جن و انس
پرستار امرش همهچیز و کس
بنیآدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن، خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف، قسمت خورد
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی دربرش
گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
گر آن است، منشور احسان اوست
ور این است، توقیع فرمان اوست
پس پرده بیند عملهای بد
همو پرده پوشد به آلای خود
به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم
و گر دردهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم
به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر
فروماندگان را به رحمت، قریب
تضرعکنان را به دعوت، مجیب
بر احوال نابوده، علمش بصیر
بر اسرار ناگفته، لطفش خبیر
به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس
قدیمی نکوکار نیکیپسند
به کلک قضا در رحم نقشبند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و گسترد گیتی بر آب
زمین از تب لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده است بر آب، صورتگری؟
نهد لعل و فیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پیروزهرنگ
ز ابر افگند قطرهای سوی یم
ز صلب اوفتد نطفهای در شکم
از آن قطره، لؤلؤی، لالا کند
وز این، صورتی سرو، بالا کند
بر او علم یکذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
مهیاکن روزی مار و مور
و گر چند بیدستوپایند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
دگر ره به کتم عدم دربرد
وز آنجا به صحرای محشر برد
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش
بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
چه شبها نشستم در این سیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
نه ادراک در کنه ذاتش رسد
نه فکرت به غور صفاتش رسد
توان در بلاغت به سحبان رسید
نه در کنه بیچون سبحان رسید
که خاصان در این ره فرس راندهاند
به لا احصی از تگ فروماندهاند
نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن
و گر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت
کسی را در این بزم، ساغر دهند،
که داروی بیهوشیاش دردهند
یکی باز را دیده بردوخته است
یکی دیدهها باز و پر سوخته است
کسی ره سوی گنج قارون نبرد
و گر برد، ره باز بیرون نبرد
بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبرد هست کشتی برون
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب بازآمدن پی کنی
تأمل در آیینهی دل کنی
صفایی بتدریج، حاصل کنی
مگر بویی از عشق، مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدانجا بری
وز آنجا به بال محبت پری
به درد یقین، پردههای خیال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست
در این بحر جز مرد داعی نرفت
گم آن شد که دنبال راعی نرفت
کسانی کز این راه برگشتهاند
برفتند بسیار و سرگشتهاند
خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
فی نعت سید المرسلین علیهالصلوة والسلام
کریم السجایا، جمیل الشیم
نبی البرایا، شفیع الامم
امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجهی بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتبخانهی چند ملت بشست
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دونیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لا، قامت لات، بشکست خرد
به اعزاز دین، آب عزی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی برنشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک برگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره، جبریل از او بازماند
بدو گفت سالار بیتالحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا: فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر مو فراتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تو را؟
علیکالسلام ای نبیالوری
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند، عثمان شبزندهدار
چهارم علی، شاه دلدلسوار
خدایا! به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخندهپی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمینبوس قدر تو جبریل کرد
بلندآسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع توست
ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زان چه من گویمت
تو را عز لولاک، تمکین بس است
ثنای تو طه و یس، بس است
چه وصفت کند سعدی ناتمام؟
علیک الصلوة ای نبی السلام
در سبب نظم کتاب
در اقصای گیتی بگشتم بسی
به سر بردم ایام با هرکسی
تمتع به هر گوشهای یافتم
ز هر خرمنی خوشهای یافتم
چو پاکان شیراز، خاکینهاد
ندیدم که رحمت بر این خاک باد
تولای مردان این پاکبوم
برانگیختم خاطر از شام و روم
دریغ آمدم زان همه بوستان
تهیدست رفتن سوی دوستان
به دل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان، ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند، دست
سخنهای شیرینتر از قند هست
نه قندی که مردم به صورت خورند
که ارباب معنی به کاغذ برند
چو این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود به زور
چهارم تواضع، رضا پنجمین
ششم ذکر مرد قناعتگزین
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب
بهروز همایون و سال سعید
به تاریخ فرخ میان دو عید
ز ششصد فزون بود پنجاه وپنج
که پر دُر شد این نام بردار گنج
بمانده است با دامنی گوهرم
هنوز از خجالت سر اندر برم
که در بحر لؤلؤ، صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست
الا ای هنرمند پاکیزهخوی
هنرمند نشنیدهام عیبجوی
قبا گر حریر است و گر پرنیان
به ناچار حشوش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی، مجوش
کرم کار فرمای و حشوم بپوش
ننازم به سرمایهی فضل خویش
به دریوزه آوردهام دست، پیش
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم
تو نیز ار بدی بینیم در سخن
به خلق جهانآفرین کار کن
چو بیتی پسند آیدت از هزار
به مردی که دست از تعنت بدار
همانا که در پارس، انشای من
چو مشک است، کمقیمت اندر ختن
چو بانگ دهل، هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود
گل آورد سعدی سوی بوستان
به شوخی و فلفل به هندوستان
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی در اوست
ابوبکر بن سعد بن زنگی
مرا طبع از این نوع، خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر بازگویند صاحبدلان
که سعدی که گوی بلاغت ربود
در ایام بوبکر بن سعد بود
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان
جهانبان دینپرور دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر
سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز، ای جهان
گر از فتنه آید کسی در پناه
ندارد جز این کشور آرامگاه
فطوبی لباب کبیت العتیق
حوالیه من کل فج عمیق
ندیدم چنین گنج و ملک و سریر
که وقف است بر طفل و درویش و پیر
نیامد برش دردناک غمی
که ننهاد بر خاطرش مرهمی
طلبکار خیر است و امیدوار
خدایا! امیدی که دارد برآر
کلهگوشه بر آسمان برین
هنوز از تواضع سرش بر زمین
گدا گر تواضع کند خوی اوست
ز گردنفرازان، تواضع نکوست
اگر زیردستی بیفتد چه خاست؟
زبردست افتاده، مرد خداست
نه ذکر جمیلش نهان میرود
که صیت کرم در جهان میرود
چون اویی خردمند فرخنهاد
ندارد جهان تا جهان است، یاد
نبینی در ایام او رنجهای
که نالد ز بیداد سرپنجهای
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون، با آن شکوه، این ندید
از آن پیش حق پایگاهش قوی است
که دست ضعیفان به جاهش قوی است
چنان سایه گسترده بر عالمی
که زالی نیندیشد از رستمی
همه وقت، مردم ز جور زمان
بنالند و از گردش آسمان
در ایام عدل تو، ای شهریار
ندارد شکایت کس از روزگار
به عهد تو میبینم آرام خلق
پس از تو ندانم سرانجام خلق
هم از بخت فرخندهفرجام توست
که تاریخ سعدی در ایام توست
که تا بر فلک ماه و خورشید هست
در این دفترت ذکر جاوید هست
ملوک ار نکونامی اندوختند
ز پیشینگان سیرت آموختند
تو در سیرت پادشاهی خویش
سبق بردی از پادشاهان پیش
سکندر به دیوار رویین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج، تنگ
تو را سد یأجوج کفر از زر است
نه رویین چو دیوار اسکندر است
زبانآوری کاندر این امن و داد
سپاست نگوید زبانش مباد
زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت، وجود
برون بینم اوصاف شاه از حساب
نگنجد در این تنگمیدان، کتاب
گر آن جمله را سعدی انشا کند
مگر دفتری دیگر املا کند
فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا، گسترم
جهانت به کام و فلک یار باد
جهانآفرینت نگهدار باد
بلنداخترت عالم افروخته
زوال اختر دشمنت سوخته
غم از گردش روزگارت مباد
وز اندیشه بر دل غبارت مباد
که بر خاطر پادشاهان غمی
پریشان کند خاطر عالمی
دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراکندگی دور باد
تنت باد پیوسته چون دین، درست
بداندیش را دل چو تدبیر، سست
درونت به تائید حق شاد باد
دل و دین و اقلیمت آباد باد
جهانآفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسانه است و باد
همینت بس از کردگار مجید
که توفیق خیرت بود بر مزید
نرفت از جهان سعد زنگی به درد
که چون تو خلف نامبردار کرد
عجب نیست این فرع از آن اصل پاک
که جانش بر اوج است و جسمش به خاک
خدایا! بر آن تربت نامدار
به فضلت که باران رحمت ببار
گر از سعد زنگی مثل ماند و یاد
فلک یاور سعد بوبکر باد
محمد بن سعد بن ابوبکر
اتابک محمد، شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوانبخت روشنضمیر
به دولت جوان و به تدبیر، پیر
به دانش بزرگ و به همت، بلند
به بازو دلیر و به دل، هوشمند
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار
به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت، محل ثریا ببرد
زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردنفراز
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آنقدر دارد که یکدانه دُر
تو آن دُر مکنون یکدانهای
که پیرایهی سلطنتخانهای
نگه دار یارب! به چشم خودش
بپرهیز از آسیب چشم بدش
خدایا! در آفاق، نامی کنش
به توفیق طاعت، گرامی کنش
مقیمش در انصاف و تقوی بدار
مرادش به دنیا و عقبی برآر
غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گیتی گزندت مباد
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر، نامجوی و پدر، نامدار
از آن خاندان، خیر، بیگانه دان
که باشند بدگوی این خاندان
زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد
نگنجد کرمهای حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟
خدایا! تو این شاه درویشدوست
که آسایش خلق در ظل اوست
بسی بر سر خلق پاینده دار
به توفیق طاعت دلش زنده دار
برومند دارش درخت امید
سرش سبز و رویش به رحمت سپید
به راه تکلف مرو سعدیا!
اگر صدق داری بیار و بیا
تو منزلشناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو، حقایقشنو
چه حاجت که نهکرسی آسمان
نهی زیر پای قزلارسلان
مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سرجادهی راستان
اگر بندهای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه
به درگاه فرماندهی ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال
چو طاعت کنی، لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش
که پروردگارا! توانگر تویی
توانای درویشپرور تویی
نه کشورخدایم نه فرماندهام
یکی از گدایان این درگهم
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیر آید از من به کس؟
دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر میکنی پادشاهی به روز
کمربسته گردنکشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهی حقگزار
حکایت
حکایت کنند از بزرگان دین
حقیقتشناسان عینالیقین
که صاحبدلی بر پلنگی نشست
همی راند رهوار و ماری به دست
یکی گفتش: ای مرد راه خدای!
بدین ره که رفتی مرا ره نمای
چه کردی که درنده رام تو شد؟
نگین سعادت به نام تو شد؟
بگفت ار پلنگم زبون است و مار
و گر پیل و کرکس، شگفتی مدار
تو هم گردن از حکم داور مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
چو حاکم به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
محال است چون دوست دارد تو را
که در دست دشمن گذارد تو را
ره این است، روی از طریقت متاب
بنه گام و کامی که داری بیاب
نصیحت کسی سودمند آیدش
که گفتار سعدی، پسند آیدش