باب هشتم (در آداب صحبت) 1

مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال. عاقلی را پرسیدند: نیکبخت کیست و بدبختی چیست؟ گفت: نیکبخت آن که خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت.

مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد

که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد

موسى علیه‌السلام، قارون را نصیحت کرد که: احسن کما احسـن االله الیـک. نشـنید و عاقبتش شنیدی.

آن‌کس که دینار و درم خیر نیندوخت

سر عاقبت اندر سر دینار و درم کرد

خواهى که ممتع شوى از دنیی و عقبى

با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد

عرب می‌گوید: جد ولا تمنن فان الفائدة الیک عائدة. بخشش و منت نگذار که نفع آن به تو بازمی‌گردد.

درخت کرم هرکجا بیخ کرد

گذشت از فلک شاخ و بالاى او

گر امیدوارى کز او برخورى

به منت منه اره بر پاى او

شکر خداى کن که موفق شدى به خیر

ز انعام و فضل او نه معطل گذاشتت

منت منه که خدمت سلطان کنى همى

منت شناس از او که به خدمت بداشتت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی‌فایده کردند: یکی آنکه انـدوخت و نخـورد و دیگـر آنکـه آموخت و نکرد.

علم چندان‌که بیشتر خوانی

چون عمل در تو نیست، نادانی

نه محق بود نه دانشمند

چارپایی بر او کتابی چند

آن تهی‌مغز را چه علم و خبر

که بر او هیزم است یا دفتر

علم از بهر دین‌پروردن است نه از بهر دنیا‌خوردن.

هرکه پرهیز و علم و زهد فروخت

خرمنی گرد کرد و پاک بسوخت

عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است.

ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان.

جز به خردمند مفرما عمل

گرچه عمل کار خردمند نیست

سه چیز پایدار نماند: مال بی‌تجارت و علم بی‌بحث و ملک بی‌سیاست.

رحم آوردن بر بدان، ستم است بر نیکان. عفو کردن از ظالمان، جور است بر درویشان.

خبث را چو تعهد کنی و بنوازی

به دولت تو گنه می‌کند به انبازی

هر آن سری که داری با دوست در ميان منه؛ چه دانی که وقتی دشمن گرددی و هر بدی که توانی به دشمن مرسان که باشد که وقتی دوست گردد.

رازی که نهان خواهی با کس در ميان منه؛ اگر چه دوست مخلص باشد که مرآن دوست را نيز دوستان مخلص باشد؛ همچنين مسلسل.

خامشی به که ضمير دل خويش

با کسی گفتن و گفتن که مگوی

ای سليم! آب ز سرچشمه ببند

که چو پر شد نتوان بستن جوی

سخنی در نهان نباید گفت

که بر انجمن نشاید گفت

به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان کرد و بر آواز خوش کودکان که آن بـه خیـالی مبـدل شـود و این به خوابی متغیر گردد.

معشوق هزار دوست را دل ندهی

ور می‌دهی آن به دل جدایی بدهی

سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند، شرم‌زده نشوی.

میان دو کس جنگ چون آتش است

سخن‌چین بدبخت هیزم‌کش است

کنند این‌وآن خوش دگرباره دل

وی اندر میان، کوربخت و خجل

میان دو تن آتش افروختن

نه عقل است و خود در میان سوختن

در سخن با دوستان آهسته باش

تا ندارد دشمن خون‌خوار، گوش

پیش دیوار آنچه گویی هوش دار

تا نباشد در پس دیوار، موش

چون در امضای کاری متردد باشی، آن طرف اختیار کن که بی‌آزارتر برآید.

با مردم سهل‌خوی دشخوار مگوی

باآنکه در صلح زند جنگ مجوی

بر عجز دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشاید.

دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن

مغزیست در هر استخوان، مردیست در هر پیرهن

پسندیده است بخشایش؛ ولیکن نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست؛ ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عـین صواب است.

حذر کن زانچه دشمن گوید آن کن

که بر زانو زنی دست تغابن

گرت راهی نماید راست چون تیر

ازو برگرد و راه دست چپ گیر

خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت، هیبت

دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و دانشمند بی‌علم.

بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده

که خدا را نبود بنده‌ی فرمان‌بردار

پادشه باید که تا به حدی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نمانـد. آتـش خشـم، اول در خداوند خشم اوفتد پس آنگه که زبان به خصم رسد یا نرسد.

نشاید بنی‌آدم خاک‌زاد

که در سرکند کبر و تندی و باد

تو را با چنین گرمی و سرکشی

نپندارم از خاکی، از آتشی

در خاک بیلقان برسيدم به عابدی

گفتم مرا به تربيت از جهل پاک کن

گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقيه

يا هرچه خوانده‌‌ای همه در زير خاک کن

بدخوی در دست دشمن گرفتار است که هرکجا رود از چنگ عقوبت او خلاص نیابد.

اگر زدست بلا بر فلک رود بدخوی

زدست خوی بد خویش در بلا باشد

چو بینی که در سپاه دشمن تفرقه افتاده است، تو جمع باش و گر جمع شـوند، از پریشـانی اندیشـه کن.

برو با دوستان آسوده بنشین

چو بینی در میان دشمنان جنگ

و گر بینی که باهم یک‌زبانند

کمان را زه کن و بر باره بر سنگ

سر مار به دست دشمن‌ کوب که از احدی‌الحسنیین خالی نباشد. اگر این غالب آمد، مار کشتی و گر آن، از دشمن رستی.

به روز معرکه ایمن مشو زخصم ضعیف

که مغز شیر برآرد چو دل زجان برداشت

خبری که دانی که دلی بیازارد، تو خاموش تا دیگری بیارد.

بلبلا مژده‌ی بهار بیار

خبر بد به بوم باز گذار

بسیج سخن گفتن آنگاه کن

که دانی که در کار گیرد سخن

پادشه را خیانت کسی واقف مگردان؛ مگر آنکه بر قبـول کلـی واثـق باشـی وگرنـه در هـلاک خویش سعی می‌کنی.

بسیج سخن گفتن آنگاه کن

که د‌انی که در کار گیرد سخن

فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام رزق نهـاده اسـت و آن دامـن طمـع گشـاده.

احمق را ستایش خوش آید؛ چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید.

الا تا نشنوی مدح سخنگوی

که اندک‌مایه نفعی از تو دارد

که گر روزی مرادش برنیاری

دوصد چندان عیوبت برشمارد

متکلم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد.

مشو غره بر حسن گفتار خویش

به تحسین نادان و پندار خویش

همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال.

یکى یهود و مسلمان نزاع می‌کردند

چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم

به طیره گفت مسلمان: گرین قباله‌ی من

درست نیست، خدایا یهود میرانم

یهود گفت: به تورات می‌خورم سوگند

و گر خلاف کنم، همچو تو مسلمانم

ده آدمی بر سفره‌ای بخورند و دو سگ بر مرداری باهم به سر نبرند. حریص بـا جهـانی گرسـنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته‌اند: توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت.

روده‌ی تنگ به یک نان تهی پر گردد

نعمت روی زمین پر نکند دیده‌ی تنگ

پدر چون دور عمرش منقضی گشت

مرا این یک نصیحت کرد و بگذشت

که شهوت آتش است از وی بپرهیز

به خود بر، آتش دوزخ مکن تیز

در آن آتش نداری طاقت سوز

به صبر آبی برین آتش زن امروز

هر که در حال توانایی نکویی نکند، در وقت ناتوانی سختی بیند.

بداختر‌تر از مردم‌آزار نیست

که روز مصیبت کسش یار نیست

هر آنچه زود برآید، دیر نپاید.

خاک مشرق شنیده‌ام که کنند

به چهل سال کاسه‌ای چینی

صد به روزی کنند در مردشت

لاجرم قیمتش همی‌بینی

مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد

و آدمی‌بچه ندارد خبر و عقل و تمیز

آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید

وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز

آبگینه همه جا یابی، از آن قدرش نیست

لعل دشخوار به دست آید، از آن است عزیز

کارها به صبر برآید و مستعجل به سر درآید.

به چشم خویش دیدم در بیابان

که آهسته سبق برد از شتابان

سمند بادپای از تک فروماند

شتربان همچنان آهسته می‌راند

نادان را به از خاموشی نیست و گر این مصلحت بدانستی، نادان نبودی.

چون نداری کمال فضل، آن به

که زبان در دهان نگه داری

خری را ابلهی تعلیم می‌داد

بر او بر صرف کرده سعی دایم

حکیمی ‌گفتش ای نادان! چه کوشی

درین سودا بتر از لوم لایم

نیاموزد بهایم از تو گفتار

تو خاموشی بیاموز از بهایم

هرکه تأمل نکند در جواب

بیشتر آید سخنش ناصواب

یا سخن آرای چو مردم به هوش

یا بنشین چون حیوانان خموش

قبلی

بعدی