بوستان - باب دوم ( در احسان) 1
باب دوم در احسان
سرآغاز
اگر هوشمندی، به معنی گرای
که معنی بماند ز صورت به جای
که را دانش و جود و تقوی نبود،
به صورت درش هیچ معنی نبود
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم، آسودهدل
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش
زر و نعمت اکنون بده کان توست
که بعد از تو بیرون ز فرمان توست
نخواهی که باشی پراگندهدل
پراگندگان را ز خاطر مهل
پریشان کن امروز، گنجینه چست
که فردا کلیدش نه در دست توست
تو با خود ببر توشهی خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
به غمخوارگی چون سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من
مکن، بر کف دست نه هرچه هست
که فردا به دندان بری پشت دست
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پردهپوش
مگردان غریب از درت بینصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج، خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
به حال دل خستگان در نگر
که روزی دلی خسته باشی مگر
درون فروماندگان شاد کن
ز روز فروماندگی یاد کن
نه خواهندهای بر در دیگران
به شکرانه خواهنده از در مران
گفتار اندر نواخت ضعیفان
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرومانده سخت؟
بود تازه بیبیخ، هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید، که نازش خرد؟
و گر خشم گیرد، که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره، خاک
اگر سایهی خود برفت از سرش
تو در سایهی خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان، خبر
که در طفلی از سر برفتم، پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همیگفت و در روضهها میچمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خودپرست
که من سرورم دیگران زیردست
اگر تیغ دورانش انداخته است
نه شمشیر دوران هنوز آخته است
چو بینی دعاگوی دولت، هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خواندهام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران
حکایت ابراهیم علیهالسلام
شنیدم که یک هفته ابنالسبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
ز فرخندهخویی نخوردی به گاه
مگر بینوایی درآید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیابان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریاش مرحبایی بگفت
به رسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک!
یکی مردمی کن به نانونمک
نعم گفت و برجست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیهالسلام
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف، همگنان
چو بسمالله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینهروز!
چو پیران نمیبینیمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا: نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیکفال
که گبر است پیر تبهبوده حال
به خواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان، پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت، ملامتکنان کای خلیل!
منش داده صدسال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او میبرد پیش آتش، سجود
تو با پس چرا میبری دست جود
گفتار اندر احسان با نیک و بد
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و آن مکر و فن
زیان میکند مرد تفسیردان
که علم و ادب میفروشد به نان
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد، دین به دنیا دهد؟
ولیکن تو بستان که صاحبخرد
از ارزانفروشان به رغبت خرد
حکایت عابد با شوخ دیده
زباندانی آمد به صاحبدلی،
که محکم فروماندهام در گلی
یکی سفله را ده درم بر من است
که دانگی از او بر دلم دهمن است
همه شب پریشان از او حال من
همه روز، چون سایه دنبال من
بکرد از سخنهای خاطرپریش
درون دلم چون در خانه، ریش
خدایش مگر تا ز مادر بزاد
جز این دهدرم چیز دیگر نداد
ندانسته از دفتر دین، الف
نخوانده به جز باب لاینصرف
خور از کوه، یک روز سر برنزد
که این قلتبان حلقه بر در نزد
در اندیشهام تا کدامم کریم
از آن سنگدل دست گیرد به سیم
شنید این سخن پیر فرخنهاد
درستی دو، در آستینش نهاد
زر افتاد در دست افسانهگوی
برون رفت ازآنجا چو زر، تازهروی
یکی گفت: شیخ این ندانی که کیست؟
بر او گر بمیرد، نباید گریست
گدایی که بر شیر نر زین نهد
ابوزید را اسب و فرزین نهد
برآشفت عابد که خاموش باش
تو مرد زبان نیستی، گوش باش
اگر راست بود آنچه پنداشتم
ز خلق آبرویش نگه داشتم
و گر شوخچشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربزی یافهگوی
بد و نیک را بذل کن سیم و زر
که این کسب خیر است و آن دفع شر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحبدلان
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به عزت کنی پند سعدی به گوش
که اغلب در این شیوه دارد مقال