گلستان - باب اول ( در سیرت پادشاهان ) 5
حکایت
یکی از وزرا به زیردستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر، توسط نمودی. اتفاقاً به خطـاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبش ملاطفـت نمودند و بزرگان، شکر سیرت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت. صاحبدلی برین اطلاع یافت و گفت:
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن دیگ نیکخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به
با بداندیش هم نکویى کن
دهن سگ به لقمه دوخته به
حکایت
یکی از پسران هارونالرشید، پیش پدر بازآمد خشمآلود که فلان سرهنگزاده مرا دشنام مـادر داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزای چنین کس چه باشـد؟ یکی اشـاره بـه کشـتن کـرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت: ای پسرم! کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی، تو نیزش دشنام مادر ده؛ نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، آنگاه ظلم از طـرف ما و دعوی از قبل خصم دمان پیکار جوید.
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلى مرد آنکس است از روى تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید
حکایت
با طایفهی بزرگان به کشتى درنشسته بودم. زورقی در پی ما غرق شـد. دو بـرادر به گردابى درافتادند. یکى از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگـر هـلاک شد. گفتم: بقیت عمرش نمانده بود، ازاین سبب در گرفتن آن تأخیر کرد و درآن دیگر تعجیل. ملاح خندید و گفت: آنچه تو گفتى یقین است و دیگر، میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود کـه وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده وز دست آن دگر، تازیانهای خوردهام در طفلی. گفتم: صدقاالله، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها:
تا توانى درون کس متراش
کاندر این راه خارها باشد
کار درویش مستمند برآر
که تو را نیز کارها باشد
حکایت
دو برادر، یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. بـاری ایـن تـوانگر گفـت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت: تـو چـرا کـار نکنـی تـا از مذلت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفتهاند: نان خـود خوردن و نشسـتن، بـه کـه کمـر شمشیر زرین به خدمت بستن.
به دست آهک تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
اى شکم خیره به نانى بساز
تا نکنى پشت به خدمت دو تا
حکایت
کسی مژده پیش انوشیروان برد گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خـدای عزوجـل برداشـت. گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست
که زندگانى ما نیز جاودانى نیست
حکایت
گروهى حکما به حضرت انوشیروان همیگفتند و بزرگمهـر کـه مهتـر ایشـان بـود خـاموش؛ گفتندش: چرا با ما دراین بحث نگویی؟ گفت: وزیران بر مثال ااطبااند و طبیـب دارو ندهـد جز سقیم را. پس چون ببینم که رأی شما بر صواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.
چو کارى بى فضول من برآید
مرا در وى سخن گفتن نشاید
و گر بینم که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است
حکایت
هارونالرشید را چون بر سرزمین مصر، مسلم شد، گفت: بر خلاف آن طاغوتفرعون که بـر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعاى خدایى کرد، من ایـن کشـور را جـز بـه خسیسترین غلامان نبخشم. ازاینرو، هارون را غلامی سیاه به نام خصیب بود؛ بسیار نـادان بـود. او را طلبیـد و فرمـانروایى کشور مصر را به او بخشید. گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفهای حراث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم، باران بیوقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بایستی کاشتن!
اگر دانش به روزى درفزودى
ز نادان تنگروزى تر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به کاردانى نیست
جز به تأیید آسمانى نیست
اوفتاده است در جهان بسیار
بی تمیز، ارجمند و عاقل، خوار
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج
حکایت
یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند؛ خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید، کنیزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پرهی بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته؛ هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. چنان که ظریفان گفتهاند:
تو گویى تا قیامت زشترویی
بر او ختم است و بر یوسف نکویى
چنانکه شوخطبعان لطیفهگو میگویند:
شخصى نه چنان کریهمنظر
کز زشتى او خبر توان داد
آنکه بغلى، نعوذ بااالله
مردار به آفتاب مرداد
گفت: اگر در مفاوضهی او شبی تأخیر کردی، چه شدی؟ که من او را افزون از قیمت کنیزک، دلداری کردمی، گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیدهای:
تشنهی سوخته در چشمهی روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد
ملحد گرسنه در خانهی خالى، بر خوان
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد
ملک را اين لطيفه پسند آمد و گفت: اکنون سياه تو را بخشيدم؛ کنيزک را چه کنم؟ گفت: کنيزک را به سياه بخش که نيمخوردهی او، هم او را نشايد.
هرگز آن را به دوستى مپسند
که رود جاى ناپسندیده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نیمخوردهی دهان گندیده
حکایت
اسکندر رومی را پرسیدند: دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش ازین بوده است و ایشان را چنین فتحی میسر نشده؟ گفتا: به عون خـدای عزوجل، هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتى برد