یادداشت‌ها و یادبودها

یاد و خاطره‌ی همه‌ی پدر‌بزرگ‌ها و مادر‌بزرگ‌ها‌ی عزیزی که از پیش ما رفتند، گرامی باد.

شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال

به شهر کودکی خویشتن سفر کردم

به کوچه‌کوچه‌ی آن روزها گذر کردم

به کوچه‌ها که پر از عطر آشنایی بود

به کوی‌ها و گذرهای ساکت و خاموش

رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم

به خانه‌ی پدری پا نهادم از سر شوق

به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم

اطاق و پنجره‌ها رنگ مهربانی داشت

به چهره‌ی پدرم رونق جوانی بود

نگاه مادر من نور زندگانی داشت

به یاری پدر و پشتگرمی مادر

چو طفل حادثه‌جو سینه را سپر کردم

در آن سرا که پر از عطر دوستی‌ها بود

نگاه من به سراپای کودکی افتاد

که در کنار پدر، مست و شاد می‌خندید

و از مصیبت فردا خبر نداشت هنوز

پدر برای پسر حرفی از خدا می‌زد

نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر

میانه‌ی دو نماز،

به شوق، کودک دلشاد را صدا می‌زد

به مهربانی او عشرت دگر کردم

شتابناک دویدم به سوی مادر خویش

ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم

مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر

به لای‌لای دل‌انگیز او به خواب شدم

به عشق مادر خود، سینه شعله‌ور کردم

به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم

کتاب و کیف به دست

که مست و سربه‌هوا راهی دبستان بود

به هر نگاه ز چشمش هزار گل می‌ریخت

ز غنچه‌غنچه‌ی شادی دلش گلستان بود

ز شادمانی او حظ بیشتر کردم

دوباره همره آن اسب بادپای خیال

به روزگار غم‌آلود خویش برگشتم

نه عشق بود و نه آسودگی، نه خاطر شاد

نه مادر و نه پدر، نه نشاط و زمزمه‌ای

چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم

به سوگ عمر شتابنده‌ای که زود گذشت

درون خلوت خاموش، ناله سر کردم

پدر به یاد من آمد که سر به خاک نهاد

چه گریه‌ها که به یاد غم پدر کردم

سپس به تعزیت مادر شکسته‌دلم

ز اشک، دامن خود را پر از گهر کردم

خدای من! غم این سینه را تو می‌دانی

چه صبح‌ها که به رنجی رساندمش به غروب

چه شام‌ها که به اندوه، سحر کردم

شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت

ز بینوایی خود خویش را خبر کردم

مهدی سهیلی

سفر به دهکده‌ی سبز کودکی کردم

سفر به سایه‌‌ی ‌ پروانگان در آتش ظهر

سفر به قوس قزح‌های زیر بال ملخ

سفر به خلوت بارانی شقایق‌ها

دوباره درتن ده سالگی فرورفتم

دوباره، کودکی از دورها صدایم کرد

تمام شادی خورشید در نگاهم ریخت

به راز روشنی چشمه آشنایم کرد

به چشم کودک ده ساله‌ای که من بودم

هنوز خانه‌ی ما رو به چارسوی جهان

دریچه‌هایی با شیشه‌های آبی داشت

هنوز ابر از آن می‌گذشت و بر‌می‌گشت

حیاط سبزش آفاق آفتابی داشت

هنوز برگ شقایق، بریده‌ی لب بود

هنوز ساق پنیرک ز شیر می‌رویید

هنوز خطمی قیفی برای باران بود

هنوز اردک از آبگیر می‌رویید

هنوز روح گل از چشم روشن شبنم

به آفتاب نظر می‌کرد

ستاره در قفس شاخه‌ها نفس می زد

سپیده بر شتر کوه‌ها سفر می‌کرد

هنوز سنجاقک،

هوانورد هراس‌آور بیابان بود

فرودگاهش اطراف جویباران بود

هنوز دست‌ زدن پیشه‌ی سپیداران

هنوز پیر‌شدن شیوه‌ی چناران بود

به چشم کودک ده ساله‌ای که من بودم

همیشه تیر تلگراف، پای در گل بود

همیشه سیم، به قدر نسیم، سرعت داشت

هنوز دخترک خوشه‌چین، عروسک بود

عروسکی که در انبوه کاه می‌خوابید

هنوز آینه، خورشید کاکلی‌ها بود

شعاعش از کف دستم به ماه می‌تابید

هنوز عشق نخستین نمی‌شناخت مرا

ولی چراغش در پشت ذهن من می‌سوخت

هنوزچهره‌ی معصوم ناشناخته‌ای

نگاه منتظرش را به چشم من می‌دوخت

دیار کودکی‌ام را قدم‌زنان دیدم

در آن قلمرو اوهام، دربدر، گشتم

فضای خانه تهی از صدای مادر بود

به کوچه آمدم و در پی پدر گشتم

ازین دو گمشده‌ی خود، نشان چه دیدم؟

هیچ!

غباری از سم اسبی که در افق می‌تاخت

تمام دهکده را آشنا گمان کردم

از آن میانه، دریغا! یکی مرا نشناخت

دیار کودکی‌ام سرزمین دوری بود

که چون سراب درخشید و سوی خویشم خواند

دوباره شیطان، حوا، خدای بی‌همتا

کدام یک؟ نتوانم گفت

ازآن بهشت دل‌آسودگی برونم راند

نادر نادرپور

یاد همه‌ی مادربزرگ‌ها گرامی باد

تو نیستی كه ببینی

چگونه عطر تو

در عمق لحظه‌ها جاری است

چگونه عكس تو

در برق شیشه‌ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری

درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند

تمام گنجشكان

كه در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته‌اند

تو را به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج

کنار باغچه، زیر درخت‌ها، لب حوض

درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی كه ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر نگاه تو در ترانه‌ی من

تو نیستی كه بیبنی چگونه می‌گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه‌ی من

چه نیمه‌شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید

هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر

به چشم‌هم‌زدنی

میان آن همه صورت تو را شناخته‌ام

به خواب می‌ماند

تنها به خواب می‌ماند

چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگین‌اند

تو نیستی كه ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یك دوست از تو می‌گویم

تو نیستی كه ببینی چگونه از دیوار

جواب می‌شنوم

تو نیستی كه ببینی چگونه دور از تو

به روی هر چه در این خانه است

غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی كه ببینی دل رمیده‌ی من

به‌ جز تو یاد همه چیز را رها كرده است

غروب‌های غریب در این رواق نیاز

پرنده ساكت و غمگین،

ستاره بیمار است

دو چشم خسته‌ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته‌جان همیشه بیدار است

تو نیستی كه ببینی

فریدون مشیری