بوستان - باب دوم ( در احسان) 4
حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
به ره در، یکی پیشم آمد جوان
به تگ، در پیاش گوسفندی دوان
بدو گفتم: این ریسمان است و بند
که می آرد اندر پیات گوسفند
سبکطوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیاش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید
چو بازآمد از عیش و بازی به جای
مرا دید و گفت: ای خداوند رای!
نه این ریسمان میبرد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
به لطفی که دیده است پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان
بدان را نوازش کن ای نیکمرد!
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کند است دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بیدست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریدهرنگ
که شیری برآمد، شغالی به چنگ
شغال نگونبخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز، باز اتفاقی فتاد
که روزیرسان، قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور
که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فروبرد چندی به جیب
که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش، نه دوست
چو چنگش، رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش
ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل!
مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چه باشی چو روبه به وامانده، سیر؟
چو شیر آنکه را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضلهی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش
که سعیات بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دونهمتانند، بیمغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلق خدای
حکایت
شنیدم که مردی است پاکیزهبوم
شناسا و رهرو در اقصای روم
من و چند سالوک صحرانورد
برفتیم قاصد به دیدار مرد
سرو چشم هر یک ببوسید و دست
به تمکین و عزت نشاند و نشست
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بیمروت چو بیبردرخت
به لطف و لبق گرمرو مرد بود
ولی دیگدانش عجب سرد بود
همه شب نبودش قرار هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد
یکی بد که شیرین و خوشطبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده و کفش بر سر بزن
به ایثار، مردان سبق بردهاند
نه شبزندهداران دلمردهاند
همین دیدم از پاسبان تتار
دل مرده و چشم شبزندهدار
کرامت، جوانمردی و ناندهی است
مقالات بیهوده، طبل تهی است
قیامت، کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بهشت
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بیقدم، تکیهگاهی است سست
حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او
شنیدم در ایام حاتم که بود
به خیل اندرش بادپایی، چو دود
صباسرعتی، رعدبانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی
به تگ ژاله میریخت بر کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت
یکی سیلرفتار هاموننورد
که باد از پیاش بازماندی چو گرد
ز اوصاف حاتم به هر بر و بوم
بگفتند برخی به سلطان روم
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست
بیاباننوردی چو کشتی بر آب
که بالای سیرش نپرد عقاب
به دستور دانا چنین گفت شاه:
که دعوی خجالت بود بی گواه
من از حاتم آن اسب تازینهاد
بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد
بدانم که در وی شکوه مهی است
و گر رد کند، بانگ طبل تهی است
رسولی، هنرمند عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی
زمین مرده و ابر گریان بر او
صبا کرده بار دگر جان در او
به منزلگه حاتم آمد فرود
برآسود چون تشنه بر زندهرود
سماطی بیفگند و اسبی بکشت
به دامن شکر دادشان زر به مشت
شب آنجا ببودند و روز دگر
بگفت: آنچه دانست، صاحبخبر
همیگفت و حاتم پریشان چو مست
به دندان ز حسرت همی کند دست
که ای بهرهور موبد نیکنام!
چرا پیشازاینم نگفتی پیام؟
من آن بادرفتار دلدلشتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل
به نوعی دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود
مروت ندیدم در آیین خویش
که مهمان بخسبد، دل از فاقه، ریش
مرا نام باید در اقلیم، فاش
دگر مرکب نامور گو مباش
کسان را درم داد و تشریف و اسب
طبیعی است اخلاق نیکو نه کسب
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزارآفرین گفت بر طبع وی
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
از این خوبتر ماجرایی شنو
حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزادمردی
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده است، فرماندهی در یمن
ز نامآوران گوی دولت ربود
که در گنجبخشی نظیرش نبود
توان گفت او را سحاب کرم
که دستش چو باران فشاندی درم
کسی نام حاتم نبردی برش
که سودا نرفتی از او بر سرش
که چند از مقالات آن بادسنج
که نه ملک دارد، نه فرمان، نه گنج
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم، خلقی نواخت
در ذکر حاتم، کسی باز کرد
دگر کس، ثنا کردن آغاز کرد
حسد، مرد را بر سر کینه داشت
یکی را به خون خوردنش برگماشت
که تا هست حاتم در ایام من
نخواهد به نیکی شدن نام من
بلاجوی، راه بنیطی گرفت
به کشتن، جوانمرد را پی گرفت
جوانی به ره پیشباز آمدش
کز او بوی انسی فراز آمدش
نکوروی و دانا و شیرینزبان
بر خویش برد، آن شبش میهمان
کرم کرد و غم خورد و پوزش نمود
بداندیش را دل به نیکی ربود
نهادش سحر بوسه بر دست و پای
که نزدیک ما چند روزی بپای
بگفتا: نیارم شد اینجا مقیم
که در پیش دارم مهمی عظیم
بگفت: ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان
به من دار گفت، ای جوانمرد! گوش
که دانم جوانمرد را پردهپوش
در این بوم، حاتم، شناسی مگر؟
که فرخندهرای است و نیکو سیر؟
سرش پادشاه یمن خواسته است
ندانم چه کین در میان خاسته است!
گرم ره نمایی بدان جا که اوست
همین چشم دارم ز لطف تو دوست
بخندید برنا که حاتم منم
سر اینک جدا کن به تیغ از تنم
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد
به خاک اندرافتاد و بر پای جست
گهش خاک بوسید و گه پای و دست
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد
که گر من گلی بر وجودت زنم
به نزدیک مردان، نه مردم، زنم
دو چشمش ببوسید و دربرگرفت
وز آنجا طریق یمن برگرفت
ملک در میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد
بگفتا: بیا تا چه داری خبر؟
چرا سر نبستی به فتراک بر؟
مگر بر تو نامآوری حمله کرد؟
نیاوردی از ضعف، تاب نبرد؟
جوانمرد شاطر، زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد
که دریافتم، حاتم نامجوی
هنرمند و خوشمنظر و خوبروی
جوانمرد و صاحبخرد، دیدمش
به مردانگی، فوق خود دیدمش
مرا بار لطفش دو تا کرد پشت
به شمشیر احسان و فضلم بکشت
بگفت: آنچه دید از کرمهای وی
شهنشه ثنا گفت بر آل طی
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است بر نام حاتم، کرم
مر او را سزد گر گواهی دهند