بوستان - باب پنجم ( در رضا) 1

باب پنجم در رضا

سرآغاز

شبی زیت فکرت همی‌سوختم

چراغ بلاغت می‌افروختم

پراگنده‌گویی حدیثم شنید

جز احسنت گفتن، طریقی ندید

هم از خبث، نوعی در آن درج کرد

که ناچار، فریاد خیزد ز درد

که فکرش بلیغ است و رایش بلند

در این شیوه‌ی زهد و طامات و پند

نه در خشت و کوپال و گرز گران

که آن شیوه ختم است بر دیگران

نداند که ما را سر جنگ نیست

وگرنه مجال سخن، تنگ نیست

بیا تا در این شیوه چالش کنیم

سر خصم را سنگ، بالش کنیم

سعادت به بخشایش داور است

نه در چنگ و بازوی زور‌آور است

چو دولت نبخشد سپهر بلند

نیاید به مردانگی در کمند

نه سختی رسید از ضعیفی به مور

نه شیران به سرپنجه خوردند و زور

چو نتوان بر افلاک، دست آختن

ضروری است با گردشش ساختن

گرت زندگانی نبشته است دیر

نه مارت گزاید، نه شمشیر و شیر

و گر در حیاتت نمانده است بهر

چنانت کشد نوشدارو که زهر

نه رستم چو پایان روزی بخورد

شغاد از نهادش برآورد گرد؟

حکایت

مرا در سپاهان، یکی یار بود

که جنگاور و شوخ و عیار بود

مدامش به خون، دست و خنجر، خضاب

بر آتش، دل خصم از او چون کباب

ندیدمش، روزی که ترکش نبست

ز پولاد پیکانش آتش نجست

دلاور به سرپنجه‌ی گاوزور

ز هولش به شیران درافتاده شور

به دعوی چنان ناوک انداختی

که عذرا به هر یک، دو انداختی

چنان خار در گل ندیدم که رفت

که پیکان او در سپرهای جفت

نزد تارک جنگجویی به خشت

که خود و سرش را نه در هم سرشت

چو گنجشک روز ملخ در نبرد

به کشتن چه گنجشک پیشش، چه مرد

گرش بر فریدون بدی تاختن

امانش ندادی به تیغ آختن

پلنگانش از زور سرپنجه زیر

فروبرده چنگال در مغز شیر

گرفتی کمربند جنگ‌آزمای

و گر کوه بودی بکندی ز جای

زره‌پوش را چون تبرزین زدی

گذر کردی از مرد و بر زین زدی

نه در مردی او را، نه در مردمی

دوم در جهان ‌کس شنید آدمی

مرا یک‌دم از دست، نگذاشتی

که با راست‌طبعان، سری داشتی

سفر ناگهم زان زمین در‌ربود

که بیشم در آن بقعه، روزی نبود

قضا نقل کرد از عراقم به شام

خوش آمد در آن خاک پاکم مقام

مع القصه، چندی ببودم مقیم

به رنج و به راحت، به امید و بیم

دگر پر شد از شام، پیمانه‌ام

کشید آرزومندی خانه‌ام

قضا را چنان اتفاق اوفتاد

که بازم گذر بر عراق اوفتاد

شبی سر فروشد به اندیشه‌ام

به دل برگذشت آن هنرپیشه‌ام

نمک، ریش دیرینه‌ام تازه کرد

که بودم نمک‌خورده از دست مرد

به دیدار وی در سپاهان شدم

به مهرش طلبکار و خواهان شدم

جوان دیدم از گردش دهر، پیر

خدنگش کمان، ارغوانش زریر

چو کوه سپیدش سر از برف موی

دوان آبش از برف پیری به روی

فلک دست قوت بر او یافته

سر دست مردیش برتافته

به در کرده گیتی غرور از سرش

سر ناتوانی به زانو برش

بدو گفتم: ای سرور شیرگیر!

چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟

بخندید کز روز جنگ تتر

به در کردم آن جنگجویی ز سر

زمین دیدم از نیزه چون نیستان

گرفته علم‌ها چو آتش در آن

برانگیختم گرد هیجا چو دود

چو دولت نباشد، تهور چه سود؟

من آنم که چون حمله آوردمی

به رمح از کف انگشتری بردمی

ولی چون نکرد اخترم یاوری

گرفتند گردم چو انگشتری

غنیمت شمردم طریق گریز

که نادان کند با قضا پنجه تیز

چه یاری کند مغفر و جوشنم

چو یاری نکرد اختر روشنم؟

کلید ظفر چون نباشد به دست

به بازو در فتح نتوان شکست

گروهی پلنگ‌افگن پیل‌زور

در آهن سر مرد و سم ستور

همان ‌دم که دیدیم گرد سپاه

زره جامه کردیم و مغفر، کلاه

چو ابر، اسب تازی برانگیختیم

چو باران، بلالک فروریختیم

دو لشکر به هم برزدند از کمین

تو گفتی زدند آسمان بر زمین

ز باریدن تیر همچو تگرگ

به هر گوشه برخاست طوفان مرگ

به صید هژبران پرخاش‌ساز

کمند، اژدهای دهن‌کرده‌باز

زمین آسمان شد ز گرد کبود

چو انجم در او برق شمشیر و خود

سواران دشمن چو دریافتیم

پیاده سپر در سپر بافتیم

به تیر و سنان موی بشکافتیم

چو دولت نبد، روی برتافتیم

چه زور آورد پنجه‌ی جهد مرد

چو بازوی توفیق، یاری نکرد؟

نه شمشیر کندآوران کند بود

که کین‌آوری ز اختر تند بود

کس از لشکر ما ز هیجا برون

نیامد جز آغشته خفتان به خون

چو صد دانه مجموع در خوشه‌ای

فتادیم هر دانه‌ای گوشه‌ای

به نامردی از هم بدادیم دست

چو ماهی که با جوشن افتد به شست

کسان را نشد ناوک اندر حریر

که گفتم بدوزند سندان به تیر

چو طالع ز ما روی بر پیچ بود

سپر پیش تیر قضا هیچ بود

از این بوالعجب‌تر حدیثی شنو

که بی بخت، کوشش نیرزد دو جو

حکایت تیرانداز اردبیلی

یکی آهنین‌پنجه در اردبیل

همی بگذرانید پیلک ز پیل

نمدپوشی آمد به جنگش فراز

جوانی، جهان‌سوز پیکار‌ساز

به پرخاش‌جستن، چو بهرام گور

کمندی به کتفش بر از خام گور

چو دید اردبیلی نمدپاره‌پوش

کمان در زه آورده و زه را به گوش

به پنجاه تیر خدنگش بزد

که یک چوبه بیرون نرفت از نمد

درآمد نمدپوش چون سام گرد

به خم کمندش درآورد و برد

به لشکرگهش برد و در خیمه، دست

چو دزدان خونی به گردن ببست

شب از غیرت و شرمساری نخفت

سحرگه پرستاری از خیمه گفت:

تو کهن به ناوک بدوزی و تیر

نمدپوش را چون فتادی اسیر؟

شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست

ندانی که روز اجل، کس نزیست؟

من آنم که در شیوه‌ی طعن و ضرب

به رستم در آموزم آداب حرب

چو بازوی بختم قوی‌حال بود

ستبری پیلم نمد می‌نمود

کنونم که در پنجه اقبیل نیست

نمد پیش تیرم کم از پیل نیست

به‌ روز اجل، نیزه جوشن درد

ز پیراهن بی اجل، نگذرد

کرا تیغ قهر اجل در قفاست

برهنه است اگر جوشنش چندلاست

ورش بخت یاور بود، دهر، ‌پشت

برهنه نشاید به ساطور کشت

نه دانا به سعی از اجل جان ببرد

نه نادان به ناساز‌خوردن بمرد

حکایت طبیب و کرد

شبی کردی از درد پهلو نخفت

طبیبی در آن ناحیت بود و گفت:

ازاین‌دست کو برگ رز می‌خورد

عجب دارم ار شب به پایان برد

که در سینه پیکان تیر تتار

به از نقل مأکول ناسازگار

گر افتد به یک لقمه در روده، پیچ

همه عمر نادان برآید به هیچ

قضا را طبیب اندر آن شب بمرد

چهل سال از این رفت و زنده است کرد

حکایت

یکی روستایی، سقط شد خرش

علم کرد بر تاک بستان، سرش

جهان‌دیده پیری بر او برگذشت

چنین گفت خندان به ناطور‌ دشت

مپندار جان پدر کاین حمار

کند دفع چشم بد از کشتزار

که این دفع چوب از در کون خویش

نمی‌کرد تا ناتوان مرد و ریش

چه داند طبیب از کسی رنج برد

که بیچاره خواهد خود از رنج مرد؟

قبلی

بعدی