بوستان - باب اول (در عدل و تدبیر و رای) 6
حکایت قزلارسلان با دانشمند
قزلارسلان قلعهای سخت داشت
که گردن به الوند برمیفراشت
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچپیچ
چنان نادر افتاده در روضهای
که بر لاجوردینطبق بیضهای
شنیدم که مردی مبارکحضور
به نزدیک شاه آمد از راه دور
حقایقشناسی، جهاندیدهای
هنرمندی، آفاقگردیدهای؟
بزرگی، زبانآوری کاردان
حکیمی، سخنگوی بسیاردان
قزل گفت: چندین که گردیدهای
چنین جای محکم دگر دیدهای؟
بخندید کاین قلعهای خرم است
ولیکن نپندارمش محکم است
نه پیش از تو گردنکشان داشتند
دمی چند بودند و بگذاشتند؟
نه بعد از تو شاهان دیگر برند
درخت امید تو را برخورند؟
ز دوران ملک پدر یاد کن
دل از بند اندیشه آزاد کن
چنان روزگارش به کنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند
چو نومید ماند از همه چیز و کس
امیدش به فضل خدا ماند و بس
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جای دیگرکس است
چنین گفت: شوریدهای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم!
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
تو را چون میسر شدی تاجوتخت؟
اگر گنج قارون به چنگ آوری
نماند مگر آنچه بخشی، بری
حکایت
چو الپارسلان جان به جانبخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه
چنین گفت: دیوانهای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
زهی ملک و دوران سر در نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب
چنین است گردیدن روزگار
سبکسیر و بدعهد و ناپایدار
چو دیرینهروزی سرآورد عهد
جواندولتی سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بیگانهای است
چو مطرب که هر روز در خانهای است
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر، دیگری دهخداست
حکایت پادشاه غور با روستایی
شنیدم که از پادشاهان غور
یکی پادشه خر گرفتی به زور
خران زیر بار گران، بیعلف
به روزی دو مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار
نهد بر دل تنگ درویش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام پست
شنیدم که باری به عزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار
تگاور به دنبال صیدی براند
شبش درگرفت از حشم دور ماند
به تنها ندانست روی و رهی
بینداخت ناکام شب در دهی
یکی پیرمرد اندر آن ده، مقیم
ز پیران مردمشناس قدیم
پسر را همی گفت کای شادبهر
خرت را مبر بامدادان به شهر
که آن ناجوانمرد برگشتهبخت
که تابوت بینمش بر جای تخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو
به گردون بر از دست جورش، غریو
در این کشور، آسایش و خرمی
ندید و نبیند به چشم، آدمی
مگر این سیهنامهی بیصفا
به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه دراز است و سخت
پیاده نیارم شد ای نیکبخت!
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشنتر از رای من
پدر گفت: اگر پند من بشنوی
یکی سنگ برداشت باید قوی
زدن بر خر نامور چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فگار
مگر کان فرومایهی زشتکیش
به کارش نیاید خر لنگ ریش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وز او دست جبار ظالم ببست
به سالی که در بحر، کشتی گرفت
بسی سالها نام زشتی گرفت
حکایت زورآزمای تنگدست
یکی مشتزن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت
که روزی محال است خوردن به مشت
مدام از پریشانی روزگار
دلش پر ز حسرت، تنش سوکوار
گهش جنگ با عالم خیرهکش
گه از بخت شوریده، رویش ترش
گه از دیدن عیش شیرین خلق
فرومیشدی آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگریستی
که کس دید از این تلختر زیستی؟
کسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روی نان مینبیند تره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این
برهنه من و گربه را پوستین
چه بودی که پایم در این کار گل
به گنجی فرورفتی از کام دل!
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی
شنیدم که روزی زمین میشکافت
عظام زنخدان، پوسیده یافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته
گهرهای دندان فروریخته
دهان بیزبان پند میگفت و راز
که ای خواجه! با بینوایی بساز
نه این است حال دهن زیر گل!
شکر خورده انگار یا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یکسو نهاد
که ای نفس بیرأی و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش
اگر بندهای بار بر سر برد
و گر سر به اوج فلک بر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت!
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
که پیش از تو بوده است و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دین خورد
که دنیا به هرحال میبگذرد
نخواهی که ملکت برآید به هم
غم ملک و دین خورد باید به هم
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
که سعدی در افشاند اگر زر نداشت
حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد
حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخندهرای!
بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا: دریغ آیدم نام دوست
که هر کس نه درخورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران
منه با وی، ای خواجه! حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شورهبوم
چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه! حقروی است
دل مرد حقگوی از اینجا قوی است
نگین، خصلتی دارد ای نیکبخت!
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزد است و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس
خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند
ولی گوی بخشش نه هر کس برند
تو حاصل نکردی به کوشش، بهشت
خدا در تو خوی بهشتی سرشت
دلت روشن و وقت، مجموع باد
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب