باب سوم (در فضیلت قناعت) 1

حکایت

خواهنده‌ی مغربی، در صف بزازان حلب می‌گفت: ای خداوندان نعمت! اگر شما را انصاف بـودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی.

اى قناعت! توانگرم گردان

که وراى تو هیچ نعمت نیست

گنج صبر، اختیار لقمان است

هر که را صبر نیست، حکمت نیست

حکایت

دو امیر‌زاده در مصر بودند؛ یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة‌الاَمر، آن یکی علاّمه‌ی عصر گشت و این یکی، عزیز مصر شد. پس، این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت: ای برادر! شکر نعمت باری عزّ اسمه، همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم؛ یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید؛ یعنی ملک مصر.

کجا خود شکر این نعمت گزارم

که زور مردم‌آزاری ندارم

حکایت

درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رقعه بر خرقه همـی دوخـت و تسـکین خـاطر مسکین را همی‌گفت:

به نان قناعت کنیم و جامه‌ی دلق

که بار محنت خود به که بار منت خلق

کسی گفتش: چه نشینی که فلان درین شهر، طبعی کریم دارد و کرمی عمیم؛ میان به خـدمت آزادگان بسته و بر در دل‌ها نشسته؛ اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد، پـاس خـاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت: خاموش که در پسی مـردن، بـه کـه حاجـت پیش کسی بردن.

همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر

کز بهر جامه، رقعه بر خواجگان نبشت

حقا که با عقوبت دوزخ برابر است

رفتن به پایمردى همسایه در بهشت

حکایت

یکی از ملوک، طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی‌االله علیه و سلم فرسـتاد. سـالی در دیـار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی درنخواست. پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درین مدت، کسی التفاتی نکرد تـا خـدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. رسول علیه‌السلام گفت: این طایفه را طریقت است کـه تـا اشتها غالب نشود، نخورد و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت: این است موجب تندرستی. زمین ببوسید و برفت.

سخن آنگه کند حکیم ،آغاز

یا سرانگشت سوى لقمه دراز،

که ز ناگفتنش خلل زاید

یا ز ناخوردنش به جان آید

لاجرم حکمتش بود گفتار

خوردنش تندرستى آرد بار

حکایت

در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید کـه: روزی چـه مایـه طعـام بایـد خوردن؟ گفت: صد درم سنگ کفایت است. گفت: این قدر چه قوت دهد؟ گفت: هذا المقدار یحملک و مازاد علی ذلک فانت حامله. یعنی این‌قدر تو را برپای همی‌دارد و هر چه برین زیـادت کنی تو حمال آنی.

خوردن براى زیستن و ذکر کردن است

تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است

حکایت

دو درویش خراسانی، ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شـب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانه‌ای کردند و در به گل برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد که بی‌گناهند. در را گشادند؛ قوی را دیدند مرده و ضعیف، جان به‌ سلامت برده. مـردم دریـن عجـب ماندنـد. حکیمی ‌گفت: خلاف این عجب بودی. آن یکی بسیار‌خوار بوده است؛ طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد؛ وین دگر، خویشتن‌دار بوده است؛ لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به ‌سلامت ماند.

چو کم خوردن طبیعت شد کسى را

چو سختى پیشش آید سهل گیرد

وگر تن‌پرور است اندر فراخى

چو تنگى بیند از سختى بمیرد

حکایت

یکى از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد؛ نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند: به سیری مردن به کـه گرسـنگی بردن. گفت: اندازه نگه دار. کلوا واشربو و لا تسرفوا

نه چندان بخور کز دهانت برآید

نه چندان ‌که از ضعف، جانت برآید

با آنکه در وجود طعام است عیش نفس

رنج آورد طعام که بیش از قدر بود

گر گلشکر خورى به تکلف، زیان کند

ور نان خشک، دیر خورى، گلشکر بود

رنجوری را گفتند: دلت چه می‌خواهد؟ گفت: آنکه دلم چیزی نخواهد.

معده چو کج گشت و شکم درد خاست

سود ندارد همه اسباب راست

حکایت

بقالی را درمی چند بر صوفیان گرده آمده بود در واسط. هرروز مطالبـت کـردی و سـخنان بـا خشونت گفتی. اصحاب از تعنت وی خسته‌خاطر همی‌بودند و از تحمل، چاره نبود. صاحب‌دلی در آن میان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسان‌تر است که بقال را به درم.

ترک احسان خواجه اولی‌تر

کاحتمال جفاى بوابان

به تمناى گوشت، مردن به

که تقاضاى زشت قصابان

حکایت

جوانمردی را در جنگ تاتار، جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان، نوشدارو دارد؛ اگـر بخواهی، باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.

گر به جاى نانش اندر سفره بودى آفتاب

تا قیامت روز روشن، کس ندیدى در جهان

جوانمرد گفت: اگر خواهم، دارو دهد یا ندهد وگر دهد، منفعت کند یا نکند؛ بـاری، خواسـتن ازو، زهر کشنده است.

هرچه از دونان به منت خواستى

در تن افزودى و از جان کاستى

حکیمان گفته‌اند: آب حیات اگر فروشند به آب روی، دانا نخـرد کـه مـردن بـه علـت، بـه از زندگانی به مذلت.

اگر حنظل خورى از دست خوش‌خو

به از شیرینى از دست ترش‌روى

حکایت

یکی از علما خورنده بسیار داشت و کفاف اندک. با یکی از بزرگان که حسن ظنی بلیغ داشت در حق او بگفت. روی از توقع او درهم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد.

ز بخت روی‌ترش‌ کرده، پيش يار عزيز

مرو که عيش برو نيز تلخ گرداني

به حاجتی که روی، تازه‌روی و خندان رو

فرو نبندد کار، گشاده پیشانی

آورده اند که اندکی در وظيفه‌ی او زيادت کرد و بسياری از ارادت، کم. دانشمند چون پس از چند روز مودت معهود برقرار نديد گفت:

بِئس المطاعِمُ حینَ الذُلِّ تَکسِبُها

القِدرُ مُنْتَصَبٌ وَ القَدرُ مَخفوضٌ

نانم افزود و آبرويم کاست

بينوایی به از مذلت خواست

قبلی

بعدی