بوستان - باب دوم ( در احسان) 3
حکایت
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیدهکیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفا کردی، اندیشه کن
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
یکی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کت برآید ز دست
جهانبان، در خیر بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هرکسی بار در خورد زور
گران است پای ملخ، پیش مور
گفتار اندر گردش روزگار
تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت!
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
گر از پا درآید، نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر
به آزار، فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی
چو تمکین و جاهت بود بر دوام
مکن زور بر ضعف درویش و عام
که افتد که با جاه و تمکین شود
چو بیدق که ناگاه فرزین شود
نصیحتشنو، مردم دوربین
نپاشند در هیچ دل، تخم کین
خداوند خرمن زیان میکند
که بر خوشهچین سر گران میکند
نترسد که نعمت به مسکین دهند
وزان بار غم بر دل این نهند؟
بسا زرومندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد، بخت
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست
حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندرویی، خداوند مال
نه دینار دادش سیهدل، نه دانگ
بر او زد به سرباری از طیره، بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت
سر از غم برآورد و گفت: ای شگفت!
توانگر، ترشروی، باری، چراست؟
مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوتهنظر تا غلام
براندش به خواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد، قلم در سیاهی نهاد
شقاوت، برهنه نشاندش چو سیر
نه بارش رها کرد و نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه، خاک
مشعبدصفت، کیسه و دست، پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجرا مدتی برگذشت
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و روشننهاد
به دیدار مسکین آشفتهحال
چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست
ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحبنظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهرهای
برآورد بیخویشتن نعرهای
شکستهدل آمد بر خواجه باز
عیان کرده اشکش به دیباجه، راز
بپرسید سالار فرخندهخوی
که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت: اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریدهبخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم
خداوند اسباب و املاک و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز
بخندید و گفت: ای پسر! جور نیست
ستم بر کس از گردش دور نیست
نه آن تندروی است بازارگان
که بردی سر از کبر، بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در براند
به روز منش دور گیتی نشاند
نگه کرد، باز آسمان سوی من
فروشست گرد غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری
گشاید به فضل و کرم، دیگری
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبرزیر شد
حکایت
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانهرو
که شبلی ز حانوت گندمفروش
به ده برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موری در آن غله دید
که سرگشته، هر گوشهای میدوید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت:
مروت نباشد که این مور ریش
پراگنده گردانم از جای خویش
درون پراگندگان جمع دار
که جمعیتت باشد از روزگار
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین، خوش است
سیاهاندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش درافتی چو مور
نبخشود بر حال پروانه، شمع
نگه کن که چون سوخت در پیش جمع
گرفتم ز تو ناتوانتر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
گفتار اندر ثمره جوانمردی
ببخش ای پسر! کآدمیزاده، صید
به احسان توان کرد و وحشی به قید
عدو را به الطاف، گردن ببند
که نتوان بریدن به تیغ این کمند
چو دشمن کرم بیند و لطف و جود
نیاید دگر خبث از او در وجود
مکن بد که بد بینی از یار نیک
نیاید ز تخم بدی بار نیک
چو با دوست دشخوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند تو را نقش و رنگ
و گر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی برنیاید که گردند دوست