بوستان - باب نهم ( در توبه و راه صواب) 1

باب نهم در توبه و راه صواب

سرآغاز

بیا ای که عمرت به هفتاد رفت

مگر خفته بودی که بر باد رفت؟

همه برگ بودن همی ساختی

به تدبیر رفتن نپرداختی

قیامت که بازار مینو نهند

منازل به اعمال نیکو دهند

بضاعت به چندان‌ که آری بری

و گر مفلسی، شرمساری بری

که بازار چندان ‌که آگنده‌تر

تهیدست را دل پراگنده‌تر

ز پنجه درم پنج اگر کم شود

دلت ریش سرپنجه‌ی غم شود

چو پنجاه‌ سالت برون‌شد ز دست

غنیمت شمر پنج‌روزی که هست

اگر مرده‌مسکین، زبان داشتی

به فریاد و زاری، فغان داشتی

که ای زنده! چون هست امکان گفت

لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت

چو ما را به‌غفلت بشد روزگار

تو باری دمی چند فرصت شمار

حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی

شبی در جوانی و طیب نعم

جوانان نشستیم چندی به هم

چو بلبل، سرایان! چو گل، تازه‌روی!

ز شوخی درافگنده غلغل به کوی

جهان‌دیده پیری ز ما بر کنار

ز دور فلک، لیل مویش نهار

چو فندق، دهان از سخن بسته بود

نه چون ما لب از خنده چون پسته بود

جوانی فرا رفت کای پیرمرد!

چه در کنج حسرت نشینی به درد؟

یکی سر برآر از گریبان غم

به آرام دل با جوانان بچم

برآورد سر، سالخورد از نهفت

جوابش نگر تا چه پیرانه گفت:

چو باد صبا بر گلستان وزد

چمیدن درخت جوان را سزد

چمد تا جوان است و سر‌سبز، ‌خوید

شکسته شود چون به زردی رسید

بهاران ‌که بید آرد و بید، مشک

بریزد درخت گشن، برگ خشک

نزیبد مرا با جوانان چمید

که بر عارضم صبح پیری دمید

به قید اندرم، جره‌بازی که بود

دمادم سر رشته خواهد ربود

شما راست نوبت بر این خوان نشست

که ما از تنعم بشستیم دست

چو بر سر نشست از بزرگی غبار

دگر چشم عیش جوانی مدار

مرا برف باریده بر پر زاغ

نشاید چو بلبل تماشای باغ

کند جلوه طاووس صاحب‌جمال

چه می‌خواهی از باز برکنده‌بال؟

مرا غله تنگ اندر آمد درو

شما را کنون می‌دمد سبزه نو

گلستان ما را طراوت گذشت

که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟

مرا تکیه، جان پدر! بر عصاست

دگر تکیه بر زندگانی خطاست

مسلم جوان راست بر پای جست

که پیران برند استعانت به دست

گل سرخ‌رویم نگر، زر ناب

فرورفت، چون زرد شد آفتاب

هوس‌پختن از کودک ناتمام

چنان زشت نبود که از پیر خام

مرا می‌بباید چو طفلان گریست

ز شرم گناهان، نه طفلانه زیست

نکو گفت لقمان ‌که نازیستن

به از سال‌ها بر خطا زیستن

هم از بامدادان در کلبه بست

به از سود و سرمایه دادن ز دست

جوان تا رساند سیاهی به نور

برد پیر مسکین سپیدی به گور

حکایت

کهن‌سالی آمد به نزد طبیب

ز نالیدنش تا به مردن، قریب

که دستم به رگ برنه ای نیک‌رای!

که پایم همی برنیاید ز جای

بدین ماند این قامت خفته‌ام

که گویی به گل در فرورفته‌ام

برو، گفت: دست از جهان برگسل

که پایت قیامت برآید ز گل

نشاط جوانی ز پیران مجوی

که آب روان باز ناید به جوی

اگر در جوانی زدی دست و پای

در ایام پیری به هش باش و رای

چو دوران عمر از چهل درگذشت

مزن دست و پا، کآبت از سر گذشت

نشاط از من آنگه رمیدن گرفت

که شامم سپیده‌دمیدن گرفت

بباید هوس کردن از سر به در

که دور هوس‌بازی آمد به سر

به سبزی کجا تازه گردد دلم

که سبزی بخواهد دمید از گلم؟

تفرج‌کنان در هوای و هوس

گذشتیم بر خاک بسیار کس

کسانی که دیگر به غیب اندرند

بیایند و بر خاک ما بگذرند

دریغا! که فصل جوانی برفت

به لهو و لعب، زندگانی برفت

دریغا! چنان روح پرور زمان

که بگذشت بر ما چو برق یمان

ز سودای، آن پوشم و این خورم

نپرداختم تا غم دین خورم

دریغا! که مشغول باطل شدیم

ز حق دور ماندیم و غافل شدیم

چه خوش گفت با کودک، آموزگار

که کاری نکریدم و شد روزگار

گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری

جوانا! ره طاعت، امروز گیر

که فردا جوانی نیاید ز پیر

فراغ دلت هست و نیروی تن

چو میدان فراخ است، گویی بزن

من این روز را قدر نشناختم

بدانستم اکنون‌ که درباختم

قضا، روزگاری ز من درربود

که هرروزی از وی، شبی قدر بود

چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟

تو می‌رو که بر باد‌پایی، سوار

شکسته‌قدح ور ببندند چست

نیاورد خواهد بهای درست

کنون کاوفتادت به ‌غفلت ز دست

طریقی ندارد مگر باز بست

که گفتت به جیحون درانداز تن؟

چو افتاد، هم دست و پایی بزن

به‌ غفلت بدادی ز دست، آب پاک

چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟

چو از چاپکان در دویدن گرو

نبردی، هم افتان‌وخیزان برو

گر آن باد‌پایان برفتند تیز

تو بی‌دست و پای از نشستن بخیز

حکایت در معنی ادراک پیش از فوت

شبی خوابم اندر بیابان فید

فروبست پای دویدن به قید

شتربانی آمد به هول و ستیز

زمام شتر بر سرم زد که خیز

مگر دل نهادی به مردن ز پس

که برمی‌نخیزی به بانگ جرس؟

مرا همچو تو، خواب خوش در سر است

ولیکن بیابان به‌ پیش اندر است

تو کز خواب نوشین به بانگ رحیل

نخیزی، دگر کی رسی در سبیل؟

فروکوفت طبل شتر، ساروان

به منزل رسید اول کاروان

خنک! هوشیاران فرخنده‌بخت

که پیش از دهل‌زن بسازند رخت

به ره‌خفتگان تا برآرند سر

نبینند ره‌رفتگان را اثر

سبق برد رهرو که برخاست زود

پس از نقل، بیدار بودن چه سود؟

کنون باید ای خفته، بیدار بود

چو مرگ اندر آرد ز خوابت، چه سود؟

چو شیبت درآمد به روی شباب

شبت روز شد، دیده برکن ز خواب

من آن روز برکندم از عمر، امید

که افتادم اندر سیاهی، سپید

دریغا که بگذشت عمر عزیز

بخواهد گذشت این دمی چند نیز

گذشت آنچه در ناصوابی گذشت

ور این نیز هم درنیابی، گذشت

کنون وقت تخم است اگر پروری

گر امیدواری که خرمن بری

به شهر قیامت مرو تنگدست

که وجهی ندارد به حسرت نشست

گرت چشم عقل است، تدبیر گور

کنون کن که چشمت نخورده است مور

به مایه توان ای پسر! سود کرد

چه سود افتد آن را که سرمایه خورد؟

کنون کوش کآب از کمر درگذشت

نه وقتی ‌که سیلابت از سر گذشت

کنونت که چشم است اشکی ببار

زبان در دهان است، عذری بیار

نه پیوسته باشد روان در بدن

نه همواره گردد زبان در دهن

ز دانندگان بشنو امروز، قول

که فردا نکیرت بپرسد به هول

غنیمت شمار این گرامی‌نفس

که بی مرغ، قیمت ندارد قفس

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف

که فرصت عزیز است و الوقت سیف

قبلی

بعدی