بوستان - باب سوم ( در عشق و مستی و شور) 2
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی به جای سمر، قند داشت
جمالی، گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
تعالیالله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمت است آیتی
همیرفتی و دیدهها در پیاش
دل دوستان کرده جان بر خیاش
نظر کردی این دوست در وی، نهفت
نگه کرد باری به تندی و گفت:
که ای خیرهسر! چند پویی پیام
ندانی که من مرغ دامت نیم؟
گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بیدریغ
کسی گفتش: اکنون سر خویش گیر
از این سهلتر مطلبی پیش گیر
نپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنی
چو مفتون صادق ملامت شنید
به درد از درون، نالهای برکشید
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک
مگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشتهی دست و شمشیر اوست
نمیبینم از خاک کویش گریز
به بیداد، گو آبرویم بریز
مرا توبه فرمایی ای خودپرست!
تو را توبه زین گفت، اولیترست
ببخشای بر من که هرچ او کند
و گر قصد خون است، نیکو کند
بسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوشش
اگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوست
مده تا توانی در این جنگ، پشت
که زنده است سعدی که عشقش بکشت
حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد
بدو گفت نابالغی کای عجب!
چو مردی، چه سیراب و چه خشکلب
بگفتا: نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شیرینش، در سر کنم؟
فتد تشنه در آبدان عمیق
که داند که سیراب میرد غریق
اگر عاشقی دامن او بگیر
و گر گویدت جان بده، گو بگیر
بهشت تنآسانی آنگه خوری
که بر دوزخ نیستی بگذری
دل تخمکاران بود رنجکش
چو خرمن برآید بخسبند خوش
در این مجلس آن کس به کامی رسید
که در دور آخر به جامی رسید
حکایت صبر و ثبات روندگان
چنین نقل دارم ز مردان راه
فقیران منعم، گدایان شاه
که پیری به دریوزه شد بامداد
در مسجدی دید و آواز داد
یکی گفتش: این خانهی خلق نیست
که چیزی دهندت، به شوخی مایست
بدو گفت کاین خانهی کیست پس؟
که بخشایشش نیست بر حال کس؟
بگفتا: خموش، این چه لفظ خطاست
خداوند خانه، خداوند ماست
نگه کرد و قندیل و محراب دید
به سوز از جگر، نعرهای برکشید
که حیف است ازاینجا فراتر شدن
دریغ است محروم از این در شدن
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی؟
هم اینجا کنم دست خواهش دراز
که دانم نگردم تهیدست، باز
شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریادخواهان، برآورده دست
شبی پای عمرش فروشد به گل
تپیدن گرفت از ضعیفیش، دل
سحر برد شخصی چراغش به سر
رمق دید از او چون چراغ سحر
همیگفت: غلغل کنان از فرح
و من دق بابالکریم انفتح
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیدهام کیمیاگر ملول
چه زرها به خاک سیه درکنند
که باشد که روزی مسی زر کنند
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
نخواهی خریدن به از یاد دوست
گر از دلبری دل به تنگ آیدت
دگر غمگساری به چنگ آیدت
مبر تلخعیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش بازکش
ولی گر بهخوبی ندارد نظیر
به اندک دلآزار، ترکش مگیر
توان از کسی دل بپرداختن
که دانی که بی او توان ساختن
حکایت
شنیدم که پیری شبی زنده داشت
سحر دست حاجت به حق برفراشت
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بیحاصلی، رو سر خویش گیر
بر این در دعای تو مقبول نیست
به خواری برو یا به زاری بایست
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر یافت، گفت:
چو دیدی کزان روی بسته است در
به بیحاصلی سعی چندین مبر
به دیباجه بر اشک یاقوتفام
به حسرت ببارید و گفت: ای غلام!
به نومیدی آنگه بگردیدمی
از این ره که راهی دگر دیدمی
مپندار گر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک، دست
چو خواهنده محروم گشت از دری
چه غم گر شناسد در دیگری؟
شنیدم که راهم در این کوی نیست
ولی هیچ راه دگر، روی نیست
در این بود سر بر زمین فدا
که گفتند در گوش جانش ندا
قبول است اگرچه هنر نیستش
که جز ما پناهی دگر نیستش
حکایت
یکی در نشابور دانی چه گفت؟
چو فرزندش از فرض خفتن، بخفت؟
توقع مدار ای پسر! گر کسی
که بی سعی، هرگز به منزل رسی
سمیلان چو بر مینگیرد قدم
وجودی است بیمنفعت چون عدم
طمع دار سود و بترس از زیان