بوستان - باب اول (در عدل و تدبیر و رای) 5

حکایت حجاج یوسف

حکایت کنند از یکی نیک‌مرد

که اکرام حجاج یوسف نکرد

به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز

که نطعش بینداز و ریگش بریز

چو حجت نماند جفا‌جوی را

به پرخاش در هم کشد روی را

بخندید و بگریست مرد خدای

عجب داشت سنگین‌دل تیره‌رای

چو دیدش که خندید و دیگر گریست

بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟

بگفتا: همی گریم از روزگار

که طفلان بیچاره دارم چهار

همی‌خندم از لطف یزدان پاک

که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک

پسر گفتش: ای نامور‌شهریار!

یکی دست از این مرد صوفی بدار

که خلقی بدو روی دارند و پشت

نه رای است خلقی به ‌یک‌بار کشت

بزرگی و عفو و کرم ‌پیشه کن

ز خردان اطفالش اندیشه کن

شنیدم که نشنید و خونش بریخت

ز فرمان داور که داند گریخت؟

بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت

به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:

دمی بیش بر من سیاست نراند

عقوبت بر او تا قیامت بماند

نترسی که پاک‌اندرونی شبی

برآرد ز سوز جگر یا ربی؟

نخفته است مظلوم، از آهش بترس

ز دود دل صبحگاهش بترس

نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟

بر پاک ناید ز تخم پلید

مزن بانگ بر شیرمردان درشت

چو با کودکان برنیایی به مشت

یکی پند می‌گفت فرزند را

نگه دار پند خردمند را

مکن جور بر خردکان ای پسر!

که یک روزت افتد بزرگی به سر

نمی‌ترسی ای گرگ ناقص‌خرد!

که روزی پلنگیت برهم‌ درد؟

به خردی درم، زور سرپنجه بود

دل زیردستان ز من رنجه بود

بخوردم یکی مشت زورآوران

نکردم دگر زور با لاغران

در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان

الا تا به ‌غفلت نخفتی که نوم

حرام است بر چشم سالار قوم

غم زیردستان بخور زینهار

بترس از زبردستی روزگار

نصیحت که خالی بود از غرض

چو داروی تلخ است، دفع مرض

حکایت در این معنی

یکی را حکایت کنند از ملوک

که بیماریی رشته کردش چو دوک

چنانش درانداخت ضعف جسد

که می‌برد بر زیردستان، حسد

که شاه ارچه بر عرصه نام‌آور است

چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است

ندیمی زمین ملک بوسه داد

که ملک خداوند، جاوید باد

در این شهر مردی مبارک‌دم است

که در پارسایی چنویی کم است

نبردند پیشش مهمات، کس

که مقصود حاصل نشد در نفس

نرفته است هرگز بر او ناصواب

دلی روشن و دعوتی مستجاب

بخوان تا بخواند دعایی بر این

که رحمت رسد ز آسمان برین

بفرمود تا مهتران خدم

بخواندند پیر مبارک‌قدم

برفتند و گفتند و آمد فقیر

تنی محتشم در لباسی حقیر

بگفتا: دعایی کن ای هوشمند!

که در رشته چون سوزنم پایبند

شنید این سخن پیر خم‌بوده‌پشت

به ‌تندی برآورد بانگی درشت

که حق مهربان است بر دادگر

ببخشای و بخشایش حق نگر

دعای منت کی شود سودمند

اسیران محتاج در چاه و بند؟

تو ناکرده بر خلق، بخشایشی

کجا بینی از دولت، آسایشی؟

ببایدت عذر خطا خواستن

پس از شیخ صالح دعا خواستن

کجا دست گیرد دعای ویت

دعای ستمدیدگان در پی‌ات؟

شنید این سخن شهریار عجم

ز خشم و خجالت برآمد به هم

برنجید و پس با دل خویش گفت:

چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت

بفرمود تا هر که در بند بود

به فرمانش آزاد کردند زود

جهان‌دیده بعد از دو رکعت نماز

به داور برآورد دست نیاز

که ای برفرازنده‌ی آسمان!

به جنگش گرفتی به صلحش بمان

ولی همچنان بر دعا داشت دست

که شه سر برآورد و بر پای جست

تو گویی ز شادی بخواهد پرید

چو طاووس، چون رشته در پا ندید

بفرمود گنجینه‌ی گوهرش

فشاندند در پای و زر بر سرش

حق از بهر باطل نشاید نهفت

از آن جمله دامن بیفشاند و گفت:

مرو با سر رشته، بار دگر

مبادا که دیگر کند رشته، سر

چو باری فتادی نگه دار پای

که یک بار دیگر نلغزد ز جای

ز سعدی شنو کاین سخن راست است

نه هر باری افتاده برخاست هست

گفتار اندر بی‌وفائی دنیا

جهان ای پسر! ملک جاوید نیست

ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام

سریر سلیمان علیه‌السلام؟

به آخر ندیدی که برباد رفت؟

خنک آنکه با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود

که در بند آسایش خلق بود

به کار آمد آن‌ها که برداشتند

نه گرد آوریدند و بگذاشتند

در تغیر روزگار و انتقال مملکت

شنیدم که در مصر، میری اجل

سپه تاخت بر روزگارش اجل

جمالش برفت از رخ دل‌فروز

چو خور زرد شد، بس نماند ز روز

گزیدند فرزانگان دست فوت

که در طب ندیدند داروی موت

همه تخت و ملکی پذیرد زوال

به‌ جز ملک فرمانده‌ی لایزال

چو نزدیک شد روز عمرش به شب

شنیدند می‌گفت در زیر لب

که در مصر چون من عزیزی نبود

چو حاصل همین بود چیزی نبود

جهان گرد کردم نخوردم برش

برفتم چو بیچارگان از سرش

پسندیده‌رایی که بخشید و خورد

جهان از پی خویشتن گرد کرد

در این کوش تا با تو ماند مقیم

که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم

کند خواجه بر بستر جانگداز

یکی دست کوتاه و دیگر دراز

در آن دم تو را می‌نماید به دست

که دهشت زبانش ز گفتن ببست

که دستی به جود و کرم کن دراز

دگر دست، کوته کن از ظلم و آز

کنونت که دست است خاری بکن

دگر کی برآری تو دست از کفن؟

بتابد بسی ماه و پروین و هور

که سر برنداری ز بالین گور

قبلی

بعدی