بوستان - باب نهم ( در توبه و راه صواب) 4
حکایت زلیخا با یوسف (ع)
زلیخا چو گشت از می عشق، مست
به دامان یوسف درآویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ، در یوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف، بامدادان و شام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر
غم آلوده، یوسف به کنجی نشست
به سر بر، ز نفس ستمگاره دست
زلیخا دودستش ببوسید و پای
که ای سستپیمان سرکش! درآی
به سنداندلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش
روان گشتش از دیده بر چهره، جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهی عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخرویی خورند
وز او عاقبت زردرویی برند
به عذرآوری، خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
مثل
پلیدی کند گربه بر جای پاک
چو زشتش نماید، بپوشد به خاک
تو آزادی از ناپسندیدهها
نترسی که بر وی فتد دیدهها
براندیش از آن بندهی پرگناه
که از خواجه مخفی شود چند گاه
اگر برنگردد به صدق و نیاز
به زنجیر و بندش بیارند باز
به کینآوری با کسی برستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز
کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب
کسی گرچه بد کرد هم، بد نکرد
که پیش از قیامت غم خود بخورد
گر آیینه از آه گردد سیاه
شود روشن آیینهی دل به آه
بترس از گناهان خویش این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس
حکایت سفر حبشه
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر، فارغ؛ سر از عیش، خوش
به ره بر، یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پایبند
بسیچ سفر کردم اندر نفس
بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
یکی گفت: کاین بندیان شبروند
نصیحت نگیرند و حق نشنوند
چو بر کس نیامد ز دستت ستم
تو را گر جهان شحنه گیرد، چه غم؟
نیاورده عامل، غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان
و گر عفتت را فریب است، زیر
زبان حسابت نگردد دلیر
نکونام را کس نگیرد اسیر
بترس از خدای و مترس از امیر
چو خدمت پسندیده آرم به جای
نیندیشم از دشمن تیرهرای
اگر بنده کوشش کند بندهوار
عزیزش بدارد خداوندگار
و گر کندرأی است در بندگی
ز جانداری افتد به خربندگی
قدم پیش نه کز ملک بگذری
که گر بازمانی ز دد کمتری
حکایت
یکی را به چوگان، مه دامغان
بزد تا چو طبلش برآمد فغان
شب از بیقراری نیارست خفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت:
به شب گر ببردی بر شحنه، سوز
گناه آبرویش نبردی به روز
کسی روز محشر نگردد خجل
که شبها به درگه برد سوز دل
هنوز ار سر صلح داری چه بیم؟
در عذرخواهان نبندد کریم
ز یزدان دادار داور بخواه
شب توبه، تقصیر روز گناه
کریمی که آوردت از نیست، هست
عجب! گر بیفتی نگیردت دست
اگر بندهای، دست حاجت برآر
و گر شرمسار، آب حسرت ببار
نیامد بر این در کسی عذرخواه
که سیل ندامت نشستش گناه
نریزد خدای آبروی کسی
که ریزد گناه، آب چشمش بسی
حکایت
به صنعا درم، طفلی اندرگذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت!
قضا، نقش یوسفجمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
در این باغ، سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند
نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت
که چندین گلاندام در خاک خفت
به دل گفتم: ای ننگ مردان! بمیر
که کودک رود پاک و آلوده، پیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش
ز هولم در آنجای تاریک تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ
چو بازآمدم زان تغیر به هوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش
گرت وحشت آمد ز تاریکجای
به هش باش و با روشنایی درآی
شب گور خواهی منور چو روز
ازاینجا چراغ عمل برفروز
تن کارکن میبلرزد ز تب
مبادا که نخلش نیارد رطب
گروهی فراوانطمع، ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند
بر آن خورد سعدی که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند