ادبیات - شعرهایی از فروغ فرخزاد**

دو شعر « جنون» و « بعدها » از فروغ فرخزاد

جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که می رسد از راه ؟

با نیازی که رنگ می گیرد

درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

با نسیمی که می تراود از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان؟

لب من از ترانه می سوزد

سینه ام عاشقانه می سوزد

پوستم می شکافد از هیجان

پیکرم از جوانه می سوزد

هر زمان موج می زنم در خویش

می روم ، می روم به جایی دور

بوتهٔ گر گرفتهٔ خورشید

سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ای بهار سپید ؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را به خویش می خواند ؟

سبزه ها ، لحظه ای خموش ، خموش

آنکه یار منست می داند !

آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه ، گویی که این همه (آبی)

در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز یاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازهٔ سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

بعدها

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبارآلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه ای زامروزها، ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم که در دستان من

روزگاری شعله مي زد خون شعر

خاک مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره که در خاکم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل بروي گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به يکسو مي روند

پرده هاي تيره ی دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا مي نهد

بعد من، با ياد من بيگانه ای

در بر آئينه مي ماند بجای

تارموئي، نقش دستي، شانه ای

مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پيدا مي شود

مي شتابند از پي هم بي شکيب

روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای

خيره مي ماند بچشم راهها

ليک ديگر پيکر سرد مرا

مي فشارد خاک دامنگير، خاک!

بي تو، دور از ضربه های قلب تو

قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

صفحه بعد

برگشت به صفحه قبل