شعر و تصویر - 4

تصاویر شهریورماه 1396 و تصاویر دیگر

ادب، شاخص تمامی تصاویر و نوشته‌های این سایت است

گرامی باد روز شعر و ادب پارسی و سالروز گرامی‌داشت استاد شهریار

از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم

جلوه‌ی اوست جهان کز همه‌سو می‌بینم

چشم از او، جلوه از او، ما چه حریفیم ای دل

چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم

تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت

هم در آن آینه آن آینه‌رو می‌بینم

او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم

وآن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم

چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل

آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم

تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف

کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم

زشتیئ‌ نیست به عالم که من از دیده‌ی او

چون نکو می‌نگرم، جمله نکو می‌بینم

با که نسبت دهم این زشتی و زیبایی را

که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم

در نمازند درختان و گل از باد وزان

خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم

جوی را شده‌ئی از لؤلؤ دریای فلک

باز دریای فلک در دل جو می‌بینم

ذرّه ‌خشتی که فراداشته کیهان عظیم

باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک

خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم

با خیال تو که شب سر بنهم بر خارا

بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز

نرگس مست تو را عربده‌جو می‌بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست

کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم

آسمان راز به من گفت و به کس بازنگفت

شهریار! این‌همه زان راز مگو می‌بینم

شهریار

شباب عمر، عجب با شتاب می‌گذرد

بدین شتاب، خدایا شباب می‌گذرد

شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی

شتاب کن که جهان با شتاب می‌گذرد

به چشم خود گذر عمر خویش می‌بینم

نشسته‌ام لب جویی و آب می‌گذرد

به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه

که ابر از جلوی آفتاب می‌گذرد

خراب گردش آن چشم جاودان مستم

که دور جام جهان خراب می‌گذرد

به آب‌وتاب جوانی چگونه غرّه شدی

که خود جوانی و این آب‌وتاب می‌گذرد

به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما

چو گندمی است که از آسیاب می‌گذرد

کمان چرخ فلک، شهریار! در کف کیست

که روزگار چو تیر شهاب می‌گذرد

شهریار

امروز به وقت بامدادان

آیینه مرا به من نشان داد

پیغام امید و زندگی را

خاموش ولی به چند زبان داد

پرسید: درون چشم‌هایت

از نور صفا نشانه داری؟

این سینه‌ی چون صدف چه زیباست!

در آن گهر است، می‌شناسی؟

بر این تن اگر سری است، در آن

شور و شری است، می‌شناسی؟

بر دست تو زندگی است، بنگر

بیهوده ز کف برون مسازش

سرمایه‌ی هستی تو عمر است

هشدار و به بیخودی مبازش

با خود گفتم: به خویش بازآ

چون آینه صاف و پاک‌جان باش

روشن‌دل و رازدان و آگاه

زآیینه به خویشتن نشان باش

پروین دولت‌آبادی

طبیعت

من بودم و درخت

من بودم و درخت و سایه‌ی ما روی آب بود

من بودم و درخت و سایه و آسمان ما

عکس درخت و سایه و آسمان ما

توی آب بود

در وهم لاجورد و سایه‌،

ضرب سکه‌ی خورشید،

بازار گرم درخشش را

بی‌تاب کرده بود

حیرت‌،

صراف کوچک ما را آب کرده بود

سمت رسیدن گذشتن بود

جوباره در راه رفتن بود

مهدی الماسی

در آيينه چه می‌بینی؟

غبار دامن شب را سحر شُسته است

ميان بوته‌ی سرخش

طلا حل می‌کند خورشيد

از آبی‌ها دو پيمانه ميان بركه می‌لغزد

قلم‌موی شگفت باد كه ناپيداست،

به نرمى می‌زند نقشى به روى آب

و سرخ لاله با سبز درختى می‌رود در هم

دو برگ گل شناور بر زلالی‌ها

كه شايد عكسى از لب‌های ياراست، آه!

گمانم از بهشت افتاده اين رؤیا

مهدی الماسی

چهارمحال و بختیاری - قلعه چالشتر

در آغوش این درّه‌ی دیر‌سال

بر این صخره‌ی خامش کور و کر

درخت تک‌افتاده‌ی کوهبید

برآورده مغرور بر ابر سر

فروبرده در سینه‌ی تنگ سنگ

پی جستن زندگی ریشه‌ها

نه از تیشه‌ی تیز برقش هراس

نه از خشم طوفانش اندیشه‌ها

در آنجا که ابری نباریده است

در آنجا که نگذشته یک رهگذار

درخت تک‌افتاده‌ی کوهبید

سرود حیات است سبز و بلند

شکفته چنین بر لب کوهسار

محمدرضا شفیعی کدکنی

به نام خدا، به قدمت تاریخ، به یاد مظلومان و به احترام نیکان

۳۰ شهریور، روز جهانی صلح، برای همه‌ی ملت‌ها گرامی باد

عشق رسید از ره و دیگر شدم

باغ شدم، صبح و کبوتر شدم

ای همه شادی که از آن تنگنا

رستم و بیرون شدم و بر شدم

سیر ز خود گشتم و اکسیر عشق

تافت به خاکسترم و زر شدم

شعله زد آن خرمن خاکسترم

صاعقه را همسر و بستر شدم

قطره‌ی خورشید‌مذابم که باز

در نفسِ صبح، مکرّر شدم

عشق چو تابید بر این آینه

با همه آفاق برابر شدم

محمدرضا شفیعی کدکنی