بوستان - باب اول (در عدل و تدبیر و رای) 4

حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان

شنیدم که در مرزی از باختر

برادر دو بودند از یک پدر

سپهدار و گردن‌کش و پیلتن

نکو‌روی و دانا و شمشیرزن

پدر هر دو را سهمگن‌مرد یافت

طلبکار جولان و ناورد یافت

برفت آن زمین را دو قسمت نهاد

به هر یک پسر، زان نصیبی بداد

مبادا که بر یکدگر سر کشند

به پیکار، شمشیر کین برکشند

پدر بعد از آن، روزگاری شمرد

به جان‌آفرین جان شیرین سپرد

اجل بگسلاندش طناب امل

وفاتش فروبست دست عمل

مقرر شد آن مملکت بر دو شاه

که بی‌حد و مر بود گنج و سپاه

به‌ حکم نظر در به افتاد خویش

گرفتند هر یک، یکی راه پیش

یکی عدل تا نام نیکو برد

یکی ظلم تا مال، گردآورد

یکی عاطفت، سیرت خویش کرد

درم داد و تیمار درویش خورد

بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت

شب ازبهر درویش، شب‌خانه ساخت

خزاین تهی کرد و پر کرد جیش

چنان کز خلایق به هنگام عیش

برآمد همی بانگ شادی چو رعد

چو شیراز در عهد بوبکر سعد

خدیو خردمند فرخ‌نهاد

که شاخ امیدش برومند باد

حکایت شنو کودک نامجوی

پسندیده‌پی بود و فرخنده‌خوی

ملازم به دلداری خاص و عام

ثناگوی حق، بامدادان و شام

در آن ملک قارون برفتی دلیر

که شه دادگر بود و درویش، سیر

نیامد در ایام او بر دلی

نگویم که خاری که برگ گلی

سرآمد به تائید ملک از سران

نهادند سر بر خطش سروران

دگر خواست کافزون کند تخت و تاج

بیفزود بر مرد دهقان، خراج

طمع کرد در مال بازارگان

بلا ریخت بر جان بیچارگان

به امید بیشی نداد و نخورد

خردمند داند که ناخوب کرد

که تا جمع کرد آن زر از گر بزی

پراگنده شد لشکر از عاجزی

شنیدند بازارگانان خبر

که ظلم است در بوم آن بی‌هنر

بریدند ازآنجا خرید و فروخت

زراعت نیامد، رعیت بسوخت

چو اقبالش از دوستی سر بتافت

به ناکام دشمن بر او دست‌یافت

ستیز فلک بیخ و بارش بکند

سم اسب دشمن دیارش بکند

وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟

خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟

چه نیکی طمع دارد آن بی‌صفا

که باشد دعای بدش در قفا؟

چو بختش نگون بود در کاف کن

نکرد آنچه نیکانش، گفتند کن

چه گفتند نیکان، بدان نیک‌مرد؟

تو برخور که بیدادگر برنخورد

گمانش خطا بود و تدبیر سست

که در عدل بود آنچه در ظلم جست

یکی بر سر شاخ، بن می‌برید

خداوند بستان نگه کرد و دید

بگفتا: گر این مرد بد می‌کند

نه با من که با نفس خود می‌کند

نصیحت بجای است اگر بشنوی

ضعیفان میفگن به کتف قوی

که فردا به داور برد خسروی

گدایی که پیشت نیرزد جوی

چو خواهی که فردا بوی مهتری

مکن دشمن خویشتن، کهتری

که چون بگذرد بر تو این سلطنت

بگیرد به قهر آن گدا دامنت

مکن، پنجه از ناتوانان بدار

که گر بفگنندت شوی شرمسار

که زشت است در چشم آزادگان

بیفتادن از دست افتادگان

بزرگان روشندل نیکبخت

به فرزانگی تاج بردند و تخت

به دنباله‌ی راستان گژ مرو

و گر راست خواهی ز سعدی شنو

صفت جمعیت اوقات درویشان راضی

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست

که ایمن‌تر از ملک درویش نیست

سبک‌بار مردم سبک‌تر روند

حق این است و صاحب‌دلان بشنوند

تهیدست، تشویش نانی خورد

جهانبان به ‌قدر جهانی خورد

گدا را چو حاصل شود نان شام

چنان خوش بخسبد که سلطان شام

غم و شادمانی به سر می‌رود

به مرگ این دو از سر به در می‌رود

چه آن را که بر سر نهادند تاج

چه آن را که بر گردن آمد خراج

اگر سرفرازی به کیوان بر است

و گر تنگدستی به زندان در است

چو خیل اجل در سر هر دو تاخت

نمی‌شاید از یکدگرشان شناخت

حکایت عابد و استخوان پوسیده

شنیدم که یک بار در حله‌ای

سخن گفت با عابدی کله‌ای

که من فر فرماندهی داشتم

به سر بر کلاه مهی داشتم

سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق

گرفتم به بازوی دولت، عراق

طمع کرده بودم که کرمان خورم

که ناگه بخوردند کرمان سرم

بکن پنبه‌ی غفلت از گوش هوش

که از مردگان پندت آید به گوش

گفتار اندر نکوکاری و بدکاری و عاقبت آن‌ها

نکوکار مردم نباشد بدش

نورزد کسی بد که نیک افتدش

شر‌انگیز هم در سر شر رود

چو کژدم که با خانه کمتر رود

اگر نفع کس در نهاد تو نیست

چنین جوهر و سنگ خارا یکی است

غلط گفتم ای یار شایسته‌خوی!

که نفع است در آهن و سنگ و روی

چنین آدمی مرده به ننگ را

که بروی فضیلت بود سنگ را

نه هر آدمی‌زاده از دد به است

که دد ز آدمی‌زاده‌ی بد به است

به است از دد انسان صاحب‌خرد

نه انسان ‌که در مردم افتد چو دد

چو انسان نداند به‌ جز خورد و خواب

کدامش فضیلت بود بر دواب؟

سوار نگون‌بخت بی راه‌رو

پیاده برد زو به رفتن، گرو

کسی دانه‌ی نیک‌مردی نکاشت

کز او خرمن کام دل برنداشت

نه هرگز شنیدیم در عمر خویش

که بدمرد را نیکی آمد به‌ پیش

حکایت شحنه‌ی مردم آزار

گزیری به چاهی درافتاده بود

که از هول او شیر نر، ماده بود

بداندیش مردم به‌ جز بد ندید

بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

همه‌ شب ز فریاد و زاری نخفت

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

که می‌خواهی امروز فریادرس؟

همه تخم نامردمی کاشتی

ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی

که دل‌ها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه

به سر لاجرم درفتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

یکی نیک‌محضر، دگر زشت‌نام

یکی تشنه را تا کند تازه حلق

دگر تا به گردن درافتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

که هرگز نیارد گز، انگور‌بار

نپندارم ای در خزان کشته جو

که گندم ستانی به ‌وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او برخوری

رطب‌ناور چوب خر‌زهره‌بار

چو تخم افگنی، بر همان چش مدار

قبلی

بعدی