بوستان - باب چهارم ( در تواضع) 2

حکایت

شکرخنده‌ای، انگبین می‌فروخت

که دل‌ها ز شیرینی‌اش می‌بسوخت

نباتی میان‌بسته چون نیشکر

بر او مشتری از مگس بیشتر

گر او زهر برداشتی، فی‌المثل

بخوردندی از دست او چون عسل

گرانی نظر کرد در کار او

حسد برد بر روز بازار او

دگر روز شد گرد گیتی، دوان

عسل بر سر و سرکه بر ابروان

بسی گشت فریاد‌خوان پیش و پس

که ننشست بر انگبینش مگس

شبانگه چو نقدش نیامد به دست

به دلتنگ‌رویی، به کنجی نشست

چو عاصی ترش کرده روی از وعید

چو ابروی زندانیان، روز عید

زنی گفت بازی‌کنان، شوی را:

عسل تلخ باشد ترش‌روی را

به دوزخ برد مرد را خوی زشت

که اخلاق نیک آمده است از بهشت

برو آب گرم از لب جوی خور

نه جلاب سرد ترش‌روی خور

حرامت بود نان آن‌ کس چشید

که چون سفره ابرو به هم درکشید

مکن خواجه بر خویشتن کار، سخت

که بدخوی باشد نگون‌سار، بخت

گرفتم که سیم و زرت چیز نیست

چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟

حکایت در معنی تواضع نیک‌مردان

شنیدم که فرزانه‌ای حق‌پرست

گریبان گرفتش یکی رند مست

از آن تیره‌دل، مرد صافی‌درون

قفا خورد و سر برنکرد از سکون

یکی گفتش: آخر نه مردی تو نیز؟

تحمل دریغ است از این بی‌تمیز

شنید این سخن مرد پاکیزه‌خوی

بدو گفت: از این نوع، دیگر مگوی

دَرَد مست نادان گریبان مرد

که با شیر جنگی سگالد نبرد

ز هشیار عاقل نزیبد که دست

زند در گریبان نادان مست

حکایت در معنی عزت نفس مردان

سگی پای صحرانشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد، بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه، مرد پراگنده‌روز

بخندید کای مامک دل‌فروز!

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به ‌پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

حکایت خواجه نیکوکار و بنده نافرمان

بزرگی، هنرمند آفاق بود

غلامش نکوهیده‌اخلاق بود

از این خفرقی، ‌موی کالیده‌ای

بدی، سرکه در روی‌مالیده‌ای

چو ثعبانش آلوده‌ دندان به زهر

گرو برده از زشت‌رویان شهر

مدامش به روی، آب چشم سبل

دویدی ز بوی پیاز بغل

گره وقت پختن بر ابرو زدی

چو پختند، با خواجه زانو زدی

دمادم به نان خوردنش هم نشست

و گر مردی آبش ندادی به دست

نه گفت اندر او کار کردی، نه چوب

شب و روز از او خانه در کند و کوب

گهی خار و خس در ره انداختی

گهی ماکیان در چه انداختی

ز سیماش، وحشت‌ فراز آمدی

نرفتی به کاری که بازآمدی

کسی گفت: از این بنده‌ی بدخصال

چه خواهی؟ ادب، یا هنر، یا جمال؟

نیرزد وجودی بدین ناخوشی

که جورش پسندی و بارش کشی

منت بنده‌ای خوب و نیکو‌سیر

به دست آرم، این را به نخاس، بر

و گر یک پشیز آورد سر مپیچ

گران است اگر راست خواهی به هیچ

شنید این سخن مرد نیکونهاد

بخندید کای یار فرخ‌نژاد!

بد است این پسر طبع و خویش ولیک

مرا زو طبیعت شود خوی نیک

چو زو کرده باشم تحمل بسی

توانم جفا بردن از هرکسی

تحمل چو زهرت نماید نخست

ولی شهد گردد چو در طبع رست

حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور

کسی راه معروف کرخی بجست

که بنهاد معروفی از سر، نخست

شنیدم که مهمانش آمد یکی

ز بیماری‌اش تا به مرگ، اندکی

سرش موی و رویش صفا ریخته

به موییش، جان در تن آویخته

شب آنجا بیفگند و بالش نهاد

روان دست در بانگ و نالش نهاد

نه خوابش گرفتی شبان، یک‌نفس

نه از دست فریاد او خواب، کس

نهادی پریشان و طبعی درشت

نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت

ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز

گرفتند از او خلق، راه گریز

ز دیار‌مردم در آن بقعه، کس

همان ناتوان ماند و معروف و بس

شنیدم که شب‌ها ز خدمت نخفت

چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت

شبی بر سرش لشکر آورد خواب

که چند آورد مرد ناخفته، تاب؟

به یک‌دم که چشمانش خفتن گرفت

مسافر، پراگنده‌گفتن گرفت

که لعنت بر این نسل ناپاک باد

که نامند و ناموس و زرقند و باد

پلید‌اعتقادان پاکیزه‌پوش

فریبنده‌ی پارسایی‌فروش

چه داند لت‌انبانی از خواب مست

که بیچاره‌ای دیده برهم نبست؟

سخن‌های منکر به معروف گفت

که یک‌دم چرا غافل از وی بخفت

فروخورد شیخ این حدیث از کرم

شنیدند پوشیدگان حرم

یکی گفت معروف را در نهفت

شنیدی که درویش نالان چه گفت؟

برو زین سپس گو سر خویش گیر

گرانی مکن، جای دیگر بمیر

نکویی و رحمت به‌ جای خود است

ولی با بدان، نیک‌مردی به دست

سر سفله را گرد بالش منه

سر مردم‌آزار بر سنگ، به

مکن با بدان نیکی ای نیکبخت!

که در شوره، نادان نشاند درخت

نگویم مراعات مردم مکن

کرم پیش نامردمان گم مکن

به اخلاق، نرمی مکن با درشت

که سگ را نمالند چون گربه پشت

گر انصاف خواهی، سگ حق‌شناس

به سیرت به از مردم ناسپاس

به برفاب رحمت مکن بر خسیس

چو کردی مکافات بر یخ نویس

ندیدم چنین پیچ بر پیچ، کس

مکن هیچ رحمت بر این هیچ‌کس

بخندید و گفت: ای دلارام‌جفت!

پریشان مشو زین پریشان‌ که گفت

گر از ناخوشی کرد بر من خروش

مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش

جفای چنین کس نباید شنود

که نتواند از بی‌قراری غنود

چو خود را قوی‌حال بینی و خوش

به شکرانه بار ضعیفان بکش

اگر خود همین صورتی چون طلسم

بمیری و اسمت بمیرد چو جسم

و گر پرورانی درخت کرم

بر نیک‌نامی خوری لاجرم

نبینی که در کرخ، تربت بسی است

به‌ جز گور معروف، معروف نیست

به دولت، کسانی سر افراختند

که تاج تکبر بینداختند

تکبر کند مرد حشمت‌پرست

نداند که حشمت، به حلم اندر است

کایت در معنی سفاهت نااهلان

طمع برد شوخی به صاحب‌دلی

نبود آن زمان در میان، حاصلی

کمربند و دستش تهی بود و پاک

که زر برفشاندی به رویش چو خاک

برون تاخت خواهنده‌ی خیره‌روی

نکوهیدن آغاز کردش به کوی

که زنهار از این کژدمان خموش

پلنگان درنده‌ی صوف‌پوش

که چون گربه زانو به دل برنهند

و گر صیدی افتد، چو سگ درجهند

سوی مسجد آورده دکان شید

که در خانه کمتر توان یافت صید

ره کاروان، شیر‌مردان زنند

ولی جامه‌ی مردم اینان کنند

سپید و سیه، پاره بردوخته

بضاعت نهاده، زر اندوخته

زهی جوفروشان گندم‌نمای

جهانگرد شبکوک خرمن‌گدای

مبین در عبادت که پیرند و سست

که در رقص و حالت، جوانند و چست

چرا کرد باید نماز از نشست

چو در رقص بر می‌توانند جست؟

عصای کلیمند، بسیار‌خوار

به‌ظاهر چنین زردروی و نزار

نه پرهیزگار و نه دانشورند

همین بس که دنیا به دین می‌خرند

عبائی بلیلانه در تن کنند

به دخل حبش، جامه‌ی زن کنند

ز سنت نبینی در ایشان اثر

مگر خواب پیشین و نان سحر

شکم تا سر آگنده از لقمه، تنگ

چو زنبیل دریوزه، هفتاد‌رنگ

نخواهم در این وصف از این بیش گفت

که شنعت بود سیرت خویش گفت

فرو گفت از این شیوه نادیده گوی

نبیند هنر، دیده‌ی عیب‌جوی

یکی کرده بی‌آبرویی بسی

چه غم داردش ز آبروی کسی؟

مریدی به شیخ این سخن نقل کرد

گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد

بدی در قفا عیب من کرد و خفت

بتر زو قرینی که آورد و گفت:

یکی تیری افگند و در ره فتاد

وجودی نیازرد و رنجم نداد

تو برداشتی، آمدی سوی من

همی درسپوزی به پهلوی من

بخندید صاحبدل نیک‌خوی

که سهل است از این صعب‌تر، گو بگوی

هنوز آنچه گفت از بدم اندکی است

از آن‌ها که من دانم این صد، یکی است

ز روی گمان بر من این‌ها که بست

من از خود یقین می‌شناسم که هست

وی امسال پیوست با ما وصال

کجا داندم عیب هفتادسال؟

به از من کس اندر جهان عیب من

نداند به ‌جز عالم‌الغیب من

ندیدم چنین نیک‌پندار، کس

که پنداشت عیب من این است و بس

به محشر گواه گناهم گر اوست

ز دوزخ نترسم که کارم نکوست

گرم عیب گوید بداندیش من

بیا گو ببر نسخه از پیش من

کسان مرد راه خدا بوده‌اند

که برجاس تیر بلا بوده‌اند

زبون باش تا پوستینت درند

که صاحب‌دلان بار شوخان برند

گر از خاک، مردان سبویی کنند

به سنگش ملامت‌کنان بشکنند

حکایت

ملک‌صالح از پادشاهان شام

برون آمدی صبحدم با غلام

بگشتی در اطراف بازار و کوی

به رسم عرب، نیمه‌بربسته روی

که صاحب‌نظر بود و درویش‌دوست

هر آن کاین دو دارد، ملک‌صالح، اوست

دو درویش در مسجدی خفته یافت

پریشان‌دل و خاطر‌آشفته یافت

شب سردشان دیده نابرده خواب

چو حربا تأمل‌کنان، آفتاب

یکی زان دو می‌گفت با دیگری

که هم روز محشر بود داوری

گر این پادشاهان گردن‌فراز

که در لهو و عیشند و با کام و ناز

درآیند با عاجزان در بهشت

من از گور سر برنگیرم ز خشت

بهشت برین ملک و مأوای ماست

که بند غم امروز بر پای ماست

همه عمر از اینان چه دیدی خوشی

که در آخرت نیز زحمت کشی؟

اگر صالح آنجا به دیوار باغ

برآید، به کفشش بدرم دماغ

چو مرد این سخن گفت و صالح شنید

دگر بودن آنجا مصالح ندید

دمی رفت تا چشمه‌ی آفتاب

ز چشم خلایق فروشست خواب

دوان هر دو را کس فرستاد و خواند

به هیبت نشست و به حرمت نشاند

بر ایشان ببارید باران جود

فروشستشان گرد ذل از وجود

پس از رنج سرما و باران و سیل

نشستند با نامداران خیل

گدایان، بی‌جامه شب کرده روز

معطر‌کنان جامه بر عود‌سوز

یکی گفت از اینان ملک را نهان

که ای حلقه در گوش حکمت ‌جهان!

پسندیدگان در بزرگی رسند

ز ما بندگانت چه آمد پسند؟

شهنشه ز شادی چو گل برشکفت

بخندید در روی درویش و گفت:

من آن ‌کس نیم کز غرور حشم

ز بیچارگان روی درهم کشم

تو هم با من از سر بنه خوی زشت

که ناسازگاری کنی در بهشت

من امروز کردم در صلح، باز

تو فردا مکن در به رویم فراز

چنین راه اگر مقبلی پیش گیر

شرف بایدت دست درویش گیر

بر از شاخ طوبی کسی برنداشت

که امروز تخم ارادت نکاشت

ارادت نداری سعادت مجوی

به چوگان خدمت توان برد گوی

تو را کی بود چون چراغ، التهاب

که از خود پری همچو قندیل از آب؟

وجودی دهد روشنایی به جمع

که سوزیش در سینه باشد چو شمع

قبلی

بعدی