در مقدم بهار

روی شاخه‌ی گل محمدی

صبحدم دو برگ ربّنا شکفت

سفره‌ی دل بنفشه باز شد

بوی حرف تازه با خدا شکفت

لاله با دل شکسته سجده کرد

روی گونه‌اش ستاره‌ای چکید

باز جانماز سبزه پهن شد

عطر تازه‌ی نیایشی وزید:

سبزِ لحظه‌های سروها بمان

سرخِ شادی شقایقان نرو

نورِ مهربان به زندگی بتاب

آفتاب جان عاشقان نرو

مهدی الماسی

تو مثل خواب نسیمی به رنگ اشک شقایق

تو مثل شبنم عشقی به روی پونه‌ی عاشق

تو مثل دست سپیده، پر از تولد نوری

تو مثل نم‌‌نم باران، لطیف و پاک و صبوری

تو مثل مر‌هم یاسی برای قلب شکسته

تو مثل سایبان امیدی برای یک دل خسته

تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم

تو مثل خنده‌ی یاسی و مثل غربت یک غم

تو مثل جذبه‌ی عشقی، در انتظار رسیدن

در امتداد نوازش، گلی ز عاطفه چیدن

تو مثل نغمه‌ی موجی، غریب و آبی و ساده

شبیه شاخه گلی که افق به چلچله داده

تو مثل چکه‌ی مهری ز سقف سبز صداقت

تو مثل گریه‌ی شعری به روی صفحه‌ی غربت

تو مثل لذت رؤیا، تو مثل شوق نگاهی

هزار مرتبه خورشید و صد افق پر ماهی

تو مثل لطف بهاری، پر از شکوفه‌ی خواندن

تمام هستی من شد، میان شعر تو ماندن

تو مثل هر چه که هستی، مرا به نام صدا کن

برای این دل سرگشته وقت صبح دعا کن

مریم حیدرزاده

برای باغ چه آورده ارمغان نوروز؟

ز پشت نرده صدا کرد باغبان: نوروز!

به قاب لحظه نشسته شبیه نور و نسیم

به قاب دیده شبیه فرشتگان، نوروز

سپرده زلف خودش را به اختیار نسیم

نشسته چشم‌به‌راه مسافران، نوروز

چه خیمه بسته در آفاق کلبه‌های غریب!

چه گل گرفته سر راه کاروان، نوروز!

به کوچه‌کوچه بلند است بانگ نوشانوش

چه نشئه ریخته در شور ناودان، نوروز!

پرنده! آبتنی کن در ابتدای فصول

فرشته! مژده بیاور برایمان، نوروز

چراغ خانه‌ی ما را دوباره برافروز

ستاره! هدیه بیاور از آسمان، نوروز

زمانه یار دوروزه است، یک‌دو قافله بعد

خبر شوی که سفر کرده ناگهان نوروز

عفیف باختری

در گشودند به باغ گل سرخ

و من دلشده را

به سراپرده‌ی رنگین تماشا بردند

من به باغ گل سرخ،

با زبان بلبل خواندم

در سماع شب سروستان، دست افشاندم

در پریخانه‌ی پر‌نقش هزار‌آینه‌اش،

خویشتن را به هزاران سیما دیدم

با لب آینه خندیدم

من به باغ گل سرخ،

همره قافله‌ی رنگ و نگار،

به سفر رفتم از خاک به گل

رقص رنگین شکفتن را در چشمه‌ی نور،

مژده دادم به بهار

من به باغ گل سرخ،

زیر آن ساقه‌ی تر،

عطر را زمزمه کردم تا صبح

من به باغ گل سرخ،

در تمام شب سرد،

روشنایی را خواندم با آب

و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

هوشنگ ابتهاج

چو بازآید شبانگاهان آبی

من و این بام سبز آسمان‌ها

من و این کوهساران مه‌آلود

من و این ابرها، این سایبان‌ها

دوم در بیشه‌زاران چون مه سبز

وزم در کوهساران چون دم باد

بلغزم در نشیب دره‌ی ژرف

به بوی صبح، چون خورشید مرداد

به رقص آرم چو موجی خرمن زرد

چو بادی خوشه‌ها گیرم در آغوش

روم پای تهی در کشتزاران

بنوشم عطر جنگل‌های خاموش

سرایم با غریو آبشاران

شبانگاهان، سرودی آسمانی

نهم دل بر طنین نغمه‌ی خویش

چو لغزد در سکوت جاودانی

شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه

بر آن دریای ژرف آسمان‌رنگ

بر آن امواج خشم‌آلود ساحل

که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ

شوم عطری گریزان و سبک‌روح

درآمیزم به باد شامگاهی

بپیچم در مشام اختر و ماه

بگنجم در جهان مرغ و ماهی

شوم در جام ظلمت، باده‌ی صبح

بتابم گونه‌ی شب‌زنده‌داران

چو برگ مرده‌ای، افتان‌وخیزان

به رقص آیم کنار جویباران

جهان مانده است و این زیبا هوس‌ها

که هردم می‌کشانندم به دنبال

چنانم در دل‌ انگیزند غوغا

که با مهتاب‌ها گیرم پروبال

ازین پس این من و این شادی عمر

من و این دشت‌ها، این بوستان‌ها

چو بازآید شبانگاهان آبی

من و این بام سبز آسمان‌ها

نادر نادرپور

در فصل گل چو بلبل مستم به جان گل

لبخند می زنم چو بیابم نشان گل

در جشن باغ، خنده‌ی ‌ گل را عزیز دار

شادی گزین که دیر نپاید زمان گل

گل را مچین ز شاخه که گریان شود بهار

با گل وفا کنید شما را به جان گل

آغوش خویش بستر بلبل کند ز مهر

ای جان من فدای دل مهربان گل

وقتی تگرگ می‌شکند جام لاله را

از داغ او به گریه فتد باغبان گل

گوید که عمر می‌گذرد با شتاب باد

بشنو حدیث رفتن خود از زبان گل

گر عاشقی بیا و ببین لطف عشق را

شبنم چه نرم بوسه زند بر دهان گل

الماس دانه‌دانه‌ی شبنم به گل نگر

بس دیدنی است چهره‌ی گوهر‌نشان گل

دست بهار، گوهر باران صبح را

همچون نگین نشانده چه زیبا میان گل

به‌‌به! چه دلرباست که ماهی در آفتاب

زلف بلند خویش کند سایبان گل

مهدی سهیلی

با سبد رفتم به میدان؛

صبحگاهی بود

میوه‌ها آواز می‌خواندند

میوه‌ها در آفتاب، آواز می‌خواندند

در طبق‌ها زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید

اضطراب باغ‌ها در سایه‌ی هر میوه روشن بود

گاه مجهولی میان تابش «به»ها شنا می‌کرد

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسیان گسترش می‌داد

بینش همشهریان، افسوس!

بر محیط رونق نارنج‌ها خط مماسی بود

من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:

«میوه از میدان خریدی هیچ؟»

میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد

»گفتم از میدان بخر یک من انار خوب»

امتحان کردم اناری را

انبساطش از کنار این سبد سر رفت

«« به» چه شد آخر؟ خوراک ظهر؟!»

ظهر از آیینه‌ها تصویر «به» تا دوردست زندگی می‌رفت

سهراب سپهری