بوستان - باب دوم ( در احسان) 2

حکایت ممسک و فرزند ناخلف

یکی رفت و دینار از او صدهزار

خلف برد صاحب‌دلی هوشیار

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت

چو آزادگان دست از او برگرفت

ز درویش خالی نبودی درش

مسافر به مهمان‌سرای، اندرش

دل خویش و بیگانه خرسند کرد

نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش: ای باد‌دست!

به یک ره پریشان مکن هرچه هست

به سالی توان خرمن اندوختن

به یک‌دم نه مردی بود سوختن

چو در دست‌تنگی نداری شکیب

نگه دار وقت فراخی، حسیب

به دختر چه خوش گفت بانوی ده

که روز نوا برگ سختی بنه

همه‌ وقت بردار مشک و سبوی

که پیوسته در ده روان نیست جوی

به دنیا توان آخرت یافتن

به زر پنجه‌ی شیر برتافتن

اگر تنگدستی مرو پیش یار

و گر سیم داری بیا و بیار

اگر روی بر خاک پایش نهی

جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر برکند چشم دیو

به دام آورد صخر جنی به ریو

تهی‌دست در خوب‌رویان مپیچ

که بی‌هیچ، مردم نیرزند هیچ

به دست تهی برنیاید امید

به زر برکنی چشم دیو سپید

به ‌یک‌بار بر دوستان زر مپاش

وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر هرچه یابی به کف برنهی

کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایان به سعی تو هرگز قوی

نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت

ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراگنده‌دل گشت از آن عیب‌جوی

برآشفت و گفت: ای پراگنده‌گوی!

مرا دستگاهی که پیرامن است

پدر گفت: میراث جد من است

نه ایشان به خست نگه ‌داشتند

به حسرت بمردند و بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر

که بعد از من افتد به دست پسر؟

همان به که امروز مردم خورند

که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش بخشای و راحت رسان

نگه می چه داری ز بهر کسان؟

برند از جهان با خود اصحاب رای

فرومایه ماند به حسرت به جای

زر و نعمت اکنون بده کان توست

که بعد از تو بیرون ز فرمان توست

به دنیا توانی که عقبی خری

بخر، جان من، ورنه حسرت بری

حکایت

بزارید وقتی زنی پیش شوی

که دیگر مخر نان ز بقال کوی

به بازار گندم‌فروشان گرای

که این جوفروش است، گندم‌نمای

نه از مشتری کز زحام مگس

به یک هفته رویش ندیده است کس

به دلداری آن مرد صاحب‌نیاز

به زن گفت کای روشنایی! بساز

به امید ما کلبه این‌جا گرفت

نه مردی بود نفع از او وا گرفت

ره نیک‌مردان آزاده گیر

چو استاده‌ای، دست افتاده گیر

ببخشای، کانان‌ که مرد حقند

خریدار دکان بی‌رونقند

جوانمرد اگر راست خواهی ولی است

کرم پیشه‌ی شاه مردان، علی است

حکایت

شنیدم که پیری به راه حجاز

به هر خطوه کردی دو رکعت نماز

چنان گرم‌رو در طریق خدای

که خار مغیلان نکندی ز پای

به آخر ز وسواس خاطرپریش

پسند آمدش در نظر کار خویش

به تلبیس ابلیس در چاه رفت

که نتوان از این خوب‌تر راه رفت

گرش رحمت حق نه دریافتی

غرورش سر از جاده برتافتی

یکی هاتف از غیبش آواز داد

که ای نیکبخت مبارک‌نهاد!

مپندار اگر طاعتی کرده‌ای

که نزلی بدین حضرت آورده‌ای

به احسانی آسوده کردن دلی

به از الف رکعت به هر منزلی

حکایت

به سرهنگ سلطان، چنین گفت زن:

که خیز ای مبارک! در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند

که فرزندکانت نظر بررهند

بگفتا: بود مطبخ امروز، سرد

که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش

همی‌گفت با خود، دل از فاقه، ریش

که سلطان از این روزه، گویی چه خواست؟

که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست

به از صائم‌الدهر دنیاپرست

مسلم کسی را بود روزه داشت

که درمانده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری

ز خود بازگیری و هم خود خوری؟

حکایت کرم مردان صاحب دل

یکی را کرم بود و قوت نبود

کفافش به ‌قدر مروت نبود

که سفله خداوند هستی مباد

جوانمرد را تنگدستی مباد

کسی را که همت بلند اوفتد

مرادش کم اندر کمند اوفتد

چو سیلاب ریزان‌ که در کوهسار

نگیرد همی بر بلندی قرار

نه درخورد سرمایه کردی کرم

تنک‌مایه بودی از این لاجرم

برش تنگدستی دوحرفی نبشت

که ای خوب‌فرجام نیکو‌سرشت!

یکی دست گیرم به چندی درم

که چندی است تا من به زندان درم

به چشم اندرش قدر چیزی نبود

ولیکن به دستش پشیزی نبود

به خصمان بندی فرستاد مرد

که ای نیک‌نامان آزادمرد!

بدارید چندی کف از دامنش

و گر می‌گریزد ضمان بر منش

وز آنجا به زندانی آمد که خیز

وز این شهر تا پای داری، گریز

چو گنجشک در باز دید از قفس

قرارش نماند اندر او یک نفس

چو باد صبا زان میان سیر کرد

نه سیری که بادش رسیدی به گرد

گرفتند حالی جوانمرد را

که حاصل کن این سیم یا مرد را

به بیچارگی راه زندان گرفت

که مرغ از قفس‌رفته، نتوان گرفت

شنیدم که در حبس، چندی بماند

نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند

زمان‌ها نیاسود و شب‌ها نخفت

بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

نپندارمت مال مردم خوری

چه پیش آمدت تا به زندان دری؟

بگفت: ای جلیس مبارک‌نفس!

نخوردم به حیلت‌گری مال کس

یکی ناتوان دیدم از بند، ریش

خلاصش ندیدم به‌جز بند خویش

ندیدم به نزدیک رایم، پسند

من آسوده و دیگری پای‌بند

بمرد آخر و نیک‌نامی ببرد

زهی زندگانی که نامش نمرد

تنی زنده‌دل، خفته در زیر گل

به از عالمی‌ زنده‌ی مرده‌دل

دل زنده هرگز نگردد هلاک

تن زنده‌دل گر بمیرد چه باک؟

بلی

بعدی