گلستان - باب اول ( در سیرت پادشاهان ) 2
حکایت
یکی از ملوک عرب، رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سـواری از درآمـد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدنـد و سـپاه رعیـت آن طرف به جملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سـرد بـرآورد و گفـت: ایـن مـژده مـرا نیست، دشمنانم راست، یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد، دریغ! عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته برآمد ولى چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
اى دو چشم! وداع سر بکنید
اى کف دست و ساعد و بازو!
همه تودیع یکدیگر بکنید
بر من اوفتاده دشمن کام
آخر اى دوستان! حذر بکنید
روزگارم بشد به نادانى
من نکردم، شما حذر بکنید
حکایت
بربالین تربت یحیی پیغامبر، علیهالسلام، معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بیانصافی منسوب بود، اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنى بندهی این خاک و درند
آنان که غنیترند محتاجترند
آنگه مرا گفت: ازآنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان، خـاطری همـراه مـن کنند که از دشمنی صعب، اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کـن تـا از دشـمن قـوی زحمت نبینی.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطاست پنجهی مسکین ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟
که گر ز پاى درآید، کسش نگیرد دست
هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش، پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مىندهى داد، روز دادى هست
بنیآدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمى
حکایت
درویشی مستجابالدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند؛ بخوانـدش و گفـت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهـر خـدای ایـن چـه دعاسـت؟ گفت: این دعای خیر است تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زیردستآزار
گرم تا کى بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهاندارى
مردنت به که مردمآزاری
حکایت
یکی از ملوک بیانصاف، پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت: تو را خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمى را خفته دیدم نیمروز
گفتم: این فتنه است، خوابش برده به
و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است
آنچنان بدزندگانى، مرده، به
حکایت
یکی از ملوک را دیدم که شبی در عشرت، روز کرده بود و در پایان مستی همیگفت:
ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست
کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست
درویشی به سرما برونخفته، گفت:
اى آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست
ملک را خوش آمد. صرهای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش! گفـت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعیف او رقت زیاد شـد و خلعتـی بـر آن مزیـد کرد و پیشش فرستاد. درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشـان کـرد و بـازآمد.
قرار برکف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال
در حالتی که ملک را پروای او نبود، حال بگفتند: به هم برآمـد و روی ازو درهـم کشـید. وزینجـا گفتهاند اصحاب فطنت و خبرت که از حدت و سورت پادشاهان برحذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
که هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نیابى ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش
گفت: این گدای شوخمبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانـداخت برانیـد کـه خزانهی بیتالمال، لقمهی مساکین است نه طعمهی اخوانالشاطین.
ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد
زود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغ
یکى از وزرای ناصح گفت: ای خداوند! مصـلحت آن بیـنم کـه چنـین کسـان را وجـه کفـاف به تفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند. اما آنچه فرمودی از زجر و منع، مناسب حال ارباب همت نیست؛ یکی را به لطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.
به روى خود در طماع باز نتوان کرد
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد
کس نبیند که تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آیند
هرکجا چشمهای بود شیرین
مردم و مرغ و مور، گرد آیند
حکایت
یکى از پادشاهان پیشین، در رعایت مملکت سسـتی کـردی و لشـکر بهسختی داشـتی. لاجـرم، دشمنی صعب، روی نهاد؛ همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ
یکی از آنان که غدر کردند، با من دم دوستی بود. ملامت کردم و گفتم: دون است و بی سپاس و سفله و ناحقشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت: ار به کرم معذور داری شاید؛ که اسبم درین واقعه بی جو بود و نمد زین به گرو و سلطان کـه به زر بر سپاهی بخیلی کند، با او به جان، جوانمردی نتوان کرد.
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى، سر بنهد در عالم
حکایت
یکی از وزرا معزول شد و به حلقهی درویشان درآمد؛ اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دلخوش کرد و عمل فرمود. قبـولش نیامـد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.
آنان که کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
وز دست و زبان حرفگیران رستند
ملک گفتا: هرآینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. گفت: ای ملک! نشـان خردمندان کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهند.
هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد
حکایت
سیهگوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شیر به چه وجـه، اختیـار افتـاد؟ گفـت: تـا فضلهی صیدش میخورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی میکنم. گفتندش: اکنـون کـه بـه ظل حمایتش درآمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی، چرا نزدیکتر نیایی تا به حلقهی خاصـان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش او ایمن نیستم.
اگر صدسال گبر آتش فروزد
اگر یک دم در او افتد بسوزد
افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد کـه سـر بـرود و حکمـا گفتهاند: از تلـون طبـع پادشاهان برحذر باید بود که وقتی به سلامی برنجند و دیگروقـت بـه دشـنامی خلعـت دهنـد و آوردهاند که ظرافت بسیار کردن، هنر ندیمان است و عیب حکیمان.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به ندیمان بگذار