بوستان - باب اول (در عدل و تدبیر و رای) 1

باب اول در عدل و تدبیر و رای

سرآغاز

شنیدم که در وقت نزع روان

به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر نگهدار، درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس

چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا، پسند

شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درویش محتاج دار

که شاه از رعیت بود تاجدار

رعیت چو بیخند و سلطان درخت

درخت، ای پسر! باشد از بیخ، سخت

مکن تا توانی دل خلق، ریش

و گر می‌کنی، می‌کنی بیخ خویش

اگر جاده‌ای بایدت مستقیم

ره پارسایان امید است و بیم

طبیعت شود مرد را بخردی

به امید نیکی و بیم بدی

گر این هر دو در پادشه یافتی

در اقلیم و ملکش پنه یافتی

که بخشایش آرد بر امیدوار

به امید بخشایش کردگار

گزند کسانش نیاید پسند

که ترسد که در ملکش آید گزند

و گر در سرشت وی این خوی نیست

در آن کشور آسودگی بوی نیست

اگر پای‌بندی رضا پیش گیر

و گر یک‌ سواره سر خویش گیر

فراخی در آن مرز و کشور مخواه

که دل‌تنگ بینی رعیت ز شاه

ز مستکبران دلاور بترس

از آن کو نترسد ز داور بترس

دگر کشور آباد بیند به خواب

که دارد دل اهل کشور، خراب

خرابی و بدنامی آید ز جور

رسد پیش‌بین این سخن را به غور

رعیت نشاید به بیداد، کشت

که مر سلطنت را پناهند و پشت

مراعات دهقان کن از بهر خویش

که مزدور، خوش‌دل کند کار، بیش

مروت نباشد بدی با کسی

کز او نیکویی دیده باشی بسی

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت

برآن باش تا هرچه نیت کنی

نظر در صلاح رعیت کنی

الا تا نپیچی سر از عدل و رای

که مردم ز دستت نپیچند پای

گریزد رعیت ز بیدادگر

کند نام زشتش به گیتی سمر

بسی برنیاید که بنیاد خود

بکند آنکه بنهاد بنیاد بد

خرابی کند مرد شمشیرزن

نه چندانکه دود دل طفل و زن

چراغی که بیوه‌زنی برفروخت

بسی دیده باشی که شهری بسوخت

از آن بهره‌ورتر در آفاق نیست

که در ملک‌رانی به انصاف زیست

چو نوبت رسد زین جهان، غربتش

ترحم فرستند بر تربتش

بدو نیک‌مردم چو می‌بگذرند

همان به که نامت به نیکی برند

خدا‌ترس را بر رعیت گمار

که معمار ملک است پرهیزگار

بد اندیش توست آن و خون‌خوار خلق

که نفع تو جوید در آزار خلق

ریاست به دست کسانی خطاست

که از دستشان دست‌ها برخداست

نکو‌کار‌پرور نبیند بدی

چو بد‌پروری خصم خون خودی

مکافات موذی به مالش مکن

که بیخش برآورد باید ز بن

مکن صبر بر عامل ظلم‌دوست

چه از فربهی بایدش کند پوست

سر گرگ باید هم اول برید

نه چون گوسفندان مردم درید

چه خوش گفت بازارگانی اسیر

چو گردش گرفتند دزدان به تیر

چو مردانگی آید از رهزنان

چه مردان لشکر، چه خیل زنان

شهنشه که بازارگان را بخست

در خیر بر شهر و لشکر ببست

کی آنجا دگر هوشمندان روند

چو آوازه‌ی رسم بد بشنوند؟

نکو بایدت نام و نیکو قبول

نکو دار بازارگان و رسول

بزرگان، مسافر به جان پرورند

که نام نکویی به عالم برند

تبه گردد آن مملکت عن‌قریب

کز او خاطر آزرده آید غریب

غریب‌آشنا باش و سیاح‌دوست

که سیاح جلاب نام نکوست

نکو دار ضیف و مسافر، عزیز

وز آسیبشان برحذر باش نیز

ز بیگانه پرهیز کردن نکوست

که دشمن توان بود در زی دوست

قدیمان خود را بیفزای قدر

که هرگز نیاید ز پرورده غدر

چو خدمتگزاریت گردد کهن

حق سالیانش فرامش مکن

گر او را هرم، دست خدمت ببست

تو را بر کرم همچنان دست هست

شنیدم که شاپور، دم درکشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

چو شد حالش از بینوایی تباه

نبشت این حکایت به نزدیک شاه

چو بذل تو کردم جوانی خویش

به هنگام پیری مرانم ز پیش

غریبی که پرفتنه باشد سرش

میازار و بیرون کن از کشورش

تو گر خشم بروی نگیری رواست

که خود خوی بد، دشمنش در قفاست

و گر پارسی باشدش زاد‌بوم

به صنعاش مفرست و سقلاب و روم

هم آنجا امانش مده تا به چاشت

نشاید بلا بر دگر کس گماشت

که گویند برگشته باد آن زمین

کز او مردم آیند بیرون چنین

عمل گر دهی مرد منعم ‌شناس

که مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فروبرد گردن به دوش

از او برنیاید دگر جز خروش

چو مشرف دو دست از امانت بداشت

بباید بر او ناظری برگماشت

ور او نیز درساخت با خاطرش

ز مشرف عمل بر کن و ناظرش

خدا‌ترس باید امانت‌گزار

امین کز تو ترسد امینش مدار

امین باید از داور، اندیشناک

نه از رفع دیوان و زجر و هلاک

بیفشان و بشمار و فارغ نشین

که از صد یکی را نبینی امین

دو همجنس دیرینه را هم‌قلم

نباید فرستاد یکجا به هم

چه دانی که همدست گردند و یار

یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار

چو دزدان ز هم باک دارند و بیم

رود در میان کاروانی سلیم

یکی را که معزول کردی ز جاه

چو چندی برآید، ببخشش گناه

برآوردن کام امیدوار

به از قید بندی شکستن هزار

نویسنده را گر ستون عمل

بیفتد، نبرد طناب امل

به فرمان‌بران بر شه دادگر

پدروار خشم آورد بر پسر

گهش می‌زند تا شود دردناک

گهی می‌کند آبش از دیده، پاک

چو نرمی‌ کنی، خصم گردد دلیر

و گر خشم گیری، شوند از تو سیر

درشتی و نرمی به هم در به است

چو ر گزن که جراح و مرهم‌نه است

جوانمرد و خوش‌خوی و بخشنده باش

چو حق بر تو پاشد، تو بر خلق پاش

نیامد کس اندر جهان کو بماند

مگر آن کز او نام نیکو بماند

نمرد آنکه ماند پس از وی به جای

پل و خانی و خان و مهمان‌سرای

هر آن کو نماند از پسش یادگار

درخت وجودش نیاورد بار

و گر رفت و آثار خیرش نماند

نشاید پس مرگش الحمد خواند

چو خواهی که نامت بود جاودان

مکن نام نیک بزرگان نهان

همین نقش برخوان پس از عهد خویش

که دیدی پس از عهد شاهان پیش

همین کام و ناز و طرب داشتند

به آخر برفتند و بگذاشتند

یکی نام نیکو ببرد از جهان

یکی رسم بد ماند از او جاودان

به سمع رضا مشنو ایذای کس

و گر گفته آید به غورش برس

گنه‌کار را عذر نسیان بنه

چو زنهار خواهند زنهار ده

گر آید گنه‌کاری اندر پناه

نه شرط است کشتن به اول گناه

چو باری بگفتند و نشنید پند

دگر گوش مالش به زندان و بند

و گر پند و بندش نیاید به کار

درختی خبیث است بیخش برآر

چو خشم آیدت بر گناه کسی

تأمل کنش در عقوبت، بسی

که سهل است لعل بدخشان شکست

شکسته نشاید دگرباره بست

حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست

ز دریای عمان برآمد کسی

سفر کرده هامون و دریا بسی

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم

ز هر جنس در نفس پاکش علوم

جهان گشته و دانش اندوخته

سفر کرده و صحبت آموخته

به هیکل قوی چون تناور درخت

ولیکن فرومانده بی‌برگ، سخت

دوصد رقعه بالای هم دوخته

ز حراق و او در میان سوخته

به شهری درآمد ز دریا کنار

بزرگی در آن ناحیت، شهریار

که طبعی نکونامی‌اندیش داشت

سر عجز بر پای درویش داشت

بشستند خدمتگزاران شاه

سر و تن به حمامش از گرد راه

چو بر آستان ملک سر نهاد

نیایش‌کنان دست بر بر نهاد

درآمد به ایوان شاهنشهی

که بختت جوان باد و دولت رهی

نرفتم در این مملکت منزلی

کز آسیبت آزرده دیدم دلی

ملک را همین ملک پیرایه بس

که راضی نگردد به آزار کس

ندیدم کسی سرگران از شراب

مگر هم خرابات دیدم خراب

سخن گفت و دامان گوهر فشاند

به نطقی که شاه آستین برفشاند

پسند آمدش حسن گفتار مرد

به نزد خودش خواند و اکرام کرد

زرش داد و گوهر به شکر قدوم

بپرسیدش از گوهر و زاد‌بوم

بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت

به قربت ز دیگرکسان برگذشت

ملک با دل خویش در گفت‌وگو

که دست وزارت سپارد بدو

ولیکن بتدریج تا انجمن

به سستی نخندند بر رای من

به عقلش بباید نخست آزمود

به ‌قدر هنر پایگاهش فزود

برد بر دل از جور غم بارها

که ناآزموده کند کارها

نظر کن چو سوفار داری به شست

نه آنگه که پرتاب کردی ز دست

چو یوسف کسی در صلاح و تمیز

به یک سال باید که گردد عزیز

به ایام تا برنیاید بسی

نشاید رسیدن به غور کسی

زهر نوعی اخلاق او کشف کرد

خردمند و پاکیزه‌دین بود مرد

نکو‌سیرتش دید و روشن‌قیاس

سخن‌سنج و مقدار مردم شناس

به رای از بزرگان مهش دید و بیش

نشاندش زبردست دستور خویش

چنان حکمت و معرفت کار بست

که از امر و نهی‌اش درونی نخست

درآورد ملکی به زیر قلم

کز او بر وجودی نیامد الم

زبان همه حرف‌گیران ببست

که حرفی بدش برنیامد ز دست

حسودی که یک جو خیانت ندید

به کارش به تابه چو گندم تپید

ز روشن‌دلش ملک، پرتو گرفت

وزیر کهن را غم نو گرفت

ندید آن خردمند را رخنه‌ای

که در وی تواند زدن طعنه‌ای

امین و بد‌اندیش طشتند و مور

نشاید در او رخنه کردن به زور

ملک را دو خورشید‌طلعت، غلام

به سر بر، کمر بسته بودی مدام

دو پاکیزه‌پیکر چو حور و پری

چو خورشید و ماه از سدیگر بری

دو صورت که گفتی یکی نیست بیش

نموده در آیینه همتای خویش

سخن‌های دانای شیرین‌سخن

گرفت اندر آن هر دو شمشاد‌بن

چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست

به طبعش هواخواه گشتند و دوست

در او هم اثر کرد میل بشر

نه میلی چو کوتاه‌بینان به شر

از آسایش آنگه خبر داشتی

که در روی ایشان نظر داشتی

چو خواهی که قدرت بماند بلند

دل، ای خواجه! در ساده‌رویان مبند

و گر خود نباشد غرض در میان

حذر کن که دارد به هیبت زیان

وزیر اندر این شمه‌ای راه برد

به خبث این حکایت بر شاه برد

که این را ندانم چه خوانند و کیست!

نخواهد به سامان در این ملک، زیست

سفرکردگان لاابالی زیند

که پرورده‌ی ملک و دولت نیند

شنیدم که با بندگانش سر است

خیانت‌پسند است و شهوت‌پرست

نشاید چنین خیره‌روی تباه

که بد‌نامی آرد در ایوان شاه

مگر نعمت شه فرامش کنم

که بینم تباهی و خامش کنم

به پندار نتوان سخن گفت زود

نگفتم تو را تا یقینم نبود

ز فرمانبرانم کسی گوش داشت

که آغوش رومی در آغوش داشت

من این گفتم اکنون ملک راست رای

چنان کازمودم تو نیز آزمای

به ناخوب‌تر صورتی شرح داد

که بد‌مرد را نیک‌روزی مباد

بداندیش بر خرده چون دست یافت

درون بزرگان به آتش بتافت

به خرده توان آتش افروختن

پس آنگه درخت کهن سوختن

ملک را چنان گرم کرد این خبر

که جوشش برآمد چو مرجل به سر

غضب دست در خون درویش داشت

ولیکن سکون، دست در پیش داشت

که پرورده کشتن، نه مردی بود

ستم در پی داد، سردی بود

میازار پرورده‌ی خویشتن

چو تیر تو دارد به تیرش مزن

به نعمت نبایست پروردنش

چو خواهی به بیداد، خون‌خوردنش

از او تا هنرها یقینت نشد

در ایوان شاهی قرینت نشد

کنون تا یقینت نگردد گناه

به گفتار دشمن گزندش مخواه

ملک در دل این راز پوشیده داشت

که قول حکیمان نیوشیده داشت

دل است، ای خردمند! زندان راز

چو گفتی نیاید به زنجیر، باز

نظر کرد پوشیده در کار مرد

خلل دید در راه هشیار‌مرد

که ناگه نظر زی یکی بنده کرد

پری‌چهره بر زیر لب خنده کرد

دو کس را که باهم بود جان و هوش

حکایت کنانند و ایشان خموش

چو دیده به دیدار کردی دلیر

نگردی چو مستسقی از دجله سیر

ملک را گمان بدی راست شد

ز سودا بر او خشمگین خواست شد

هم از حسن تدبیر و رای تمام

به آهستگی گفتش ای نیک‌نام!

تو را من خردمند پنداشتم

بر اسرار ملکت امین داشتم

گمان بردمت زیرک و هوشمند

ندانستمت خیره و ناپسند

چنین مرتفع‌پایه جای تو نیست

گناه از من آمد، خطای تو نیست

که چون بدگهر پرورم لاجرم

خیانت روا داردم در حرم

برآورد سر، مرد بسیاردان

چنین گفت با خسرو کاردان

مرا چون بود دامن از جرم، پاک

نیاید ز خبث بداندیش، باک

به خاطر درم هرگز این ظن نرفت

ندانم که گفت این چه بر من نرفت

شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت

بگویند خصمان به روی اندرت

چنین گفت با من وزیر کهن

تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن

بخندید و انگشت بر لب گرفت

کز او هرچه آید نیاید شگفت

حسودی که بیند به جای خودم

کجا بر زبان آورد جز بدم

من آن ساعت انگاشتم دشمنش

که خسرو فروتر نشاند از منش

چو سلطان فضیلت نهد بر ویم

ندانی که دشمن بود در پیم؟

مرا تا قیامت نگیرد به دوست

چو بیند که در عز من، ذل اوست

بر اینت بگویم حدیثی درست

اگر گوش با بنده داری نخست

ندانم کجا دیده‌ام در کتاب

که ابلیس را دید شخصی به خواب

به بالا صنوبر، به دیدن چو حور

چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور

فرا رفت و گفت: ای عجب! این تویی

فرشته نباشد بدین نیکویی

تو کاین روی داری به حسن قمر

چرا در جهانی به زشتی سمر؟

چرا نقش‌بندت در ایوان شاه

دژم‌روی کرده است و زشت و تباه؟

شنید این سخن بخت‌برگشته دیو

به زاری برآورد بانگ و غریو

که ای نیکبخت! این نه شکل من است

ولیکن قلم در کف دشمن است

مرا همچنین نام نیک است، لیک

ز علت نگوید بداندیش، نیک

وزیری که جاه من آبش بریخت

به فرسنگ باید ز مکرش گریخت

ولیکن نیندیشم از خشم شاه

دلاور بود در سخن، بی‌گناه

اگر محتسب گردد آن را غم است

که سنگ ترازوی بارش کم است

چو حرفم برآمد درست از قلم

مرا از همه حرف‌گیران چه غم؟

ملک در سخن گفتنش خیره ماند

سر دست فرماندهی برفشاند

که مجرم به زرق و زبان‌آوری

ز جرمی که دارد نگردد بری

ز خصمت همانا که نشنیده‌ام

نه آخر به چشم خودت دیده‌ام؟

کز این زمره‌ی خلق در بارگاه

نمی‌باشدت جز در اینان نگاه

بخندید مرد سخنگوی و گفت:

حق است این سخن، حق نشاید نهفت

در این نکته‌ای هست اگر بشنوی

که حکمت روان باد و دولت قوی

نبینی که درویش بی دستگاه

به حسرت کند در توانگر نگاه

مرا دستگاه جوانی برفت

به لهو و لعب، زندگانی برفت

ز دیدار اینان ندارم شکیب

که سرمایه‌داران حسنند و زیب

مرا همچنین چهره، گلپام بود

بلورینم از خوبی، اندام بود

در این غایتم رشت باید کفن

که مویم چو پنبه است و دوکم بدن

مرا همچنین جعد شبرنگ بود

قبا در بر از فربهی، تنگ بود

دو رسته درم در دهن داشت جای

چو دیواری از خشت سیمین به پای

کنونم نگه کن به ‌وقت سخن

بیفتاده یک‌یک چو سور کهن

در اینان به حسرت چرا ننگرم؟

که عمر تلف‌کرده یاد آورم

برفت از من آن روزهای عزیز

به پایان رسد ناگه این روز نیز

چو دانشور این دُر معنی بسفت

بگفت این کز این به محال است گفت

در ارکان دولت نگه کرد شاه

کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه

کسی را نظر سوی شاهد رواست

که داند بدین شاهدی عذر خواست

به عقل ار نه آهستگی کردمی

به گفتار خصمش بیازردمی

به تندی سبک دست بردن به تیغ

به دندان برد پشت دست دریغ

ز صاحب‌غرض تا سخن نشنوی

که گر کار بندی پشیمان شوی

نکونام را جاه و تشریف و مال

بیفزود و بدگوی را گو‌شمال

به تدبیر دستور دانشورش

به نیکی بشد نام در کشورش

به عدل و کرم سال‌ها ملک راند

برفت و نکونامی از وی بماند

چنین پادشاهان ‌که دین‌پروراند

به بازوی دین، گوی دولت برند

از آنان نبینم در این عهد، کس

و گر هست، بوبکر سعد است و بس

بهشتی‌درختی تو، ای پادشاه!

که افگنده‌ای سایه یک‌ساله راه

طمع بود در بخت نیک‌اخترم

که بال همای افگند بر سرم

خرد گفت دولت نبخشد همای

گر اقبال خواهی در این سایه آی

خدایا! به رحمت نظر کرده‌ای

که این سایه بر خلق گسترده‌ای

دعا گوی این دولتم بنده‌وار

خدایا! تو این سایه پاینده‌دار

صواب است پیش از کشش، بند کرد

که نتوان سر کشته پیوند کرد

خداوند فرمان و رای و شکوه

ز غوغای مردم نگردد ستوه

سر پرغرور از تحمل تهی

حرامش بود تاج شاهنشهی

نگویم چو جنگ‌آوری، پای دار

چو خشم آیدت عقل بر جای دار

تحمل کند هر که را عقل هست

نه عقلی که خشمش کند زیردست

چو لشکر برون تاخت خشم از کمین

نه انصاف ماند، نه تقوی، نه دین

ندیدم چنین دیو، زیر فلک

کز او می‌گریزند چندین ملک

گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان

نه بر حکم شرع آب‌خوردن خطاست

و گر خون به فتوی بریزی رواست

کرا شرع فتوی دهد بر هلاک

الا تا نداری ز کشتنش باک

و گر دانی اندر تبارش کسان

برایشان ببخشای و راحت رسان

گنه بود مرد ستمگاره را

چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟

تنت زورمندست و لشکر گران

ولیکن در اقلیم دشمن مران

که وی بر حصاری گریزد بلند

رسد کشوری بی گنه را گزند

نظر کن در احوال زندانیان

که ممکن بود بی گنه در میان

چو بازارگان در دیارت بمرد

به مالش خساست بود دستبرد

کز آن پس که بر وی بگریند زار

به هم بازگویند خویش و تبار

که مسکین در اقلیم غربت بمرد

متاعی کز او ماند، ظالم ببرد

بیندیش از آن طفلک بی‌پدر

وز آه دل دردمندش حذر

بسا نام نیکوی پنجاه‌سال

که یک نام زشتش کند پایمال

پسندیده کاران جاوید‌نام

تطاول نکردند بر مال عام

بر آفاق اگر سر به سر پادشاست

چو مال از توانگر ستاند گداست

بمرد از تهیدستی آزاد‌مرد

ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد

در معنی شفقت بر حال رعیت

شنیدم که فرماندهی دادگر

قبا داشتی هر دو روی آستر

یکی گفتش: ای خسرو نیک‌روز!

ز دیبای چینی قبایی بدوز

بگفت: این‌قدر ستر و آسایش است

وز این بگذری زیب و آرایش است

نه از بهر آن می‌ستانم خراج

که زینت کنم بر خود و تخت و تاج

چو همچون زنان حله در تن کنم

به مردی کجا دفع دشمن کنم؟

مرا هم ز صد‌گونه آز و هواست

ولیکن خزینه نه تنها مراست

خزاین پر، از بهر لشکر بود

نه از بهر آذین و زیور بود

سپاهی که خوش‌دل نباشد ز شاه

ندارد حدود ولایت نگاه

چو دشمن خر روستایی برد

ملک باج و ده‌یک چرا می‌خورد؟

مخالف خرش برد و سلطان، خراج

چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

مروت نباشد بر افتاده زور

برد مرغ دون دانه از پیش مور

رعیت درخت است اگر پروری

به کام دل دوستان برخوری

به بی‌رحمی از بیخ و بارش مکن

که نادان کند حیف بر خویشتن

کسان برخورند از جوانی و بخت

که با زیردستان نگیرند سخت

اگر زیردستی درآید ز پای

حذر کن ز نالیدنش بر خدای

چو شاید گرفتن به نرمی دیار

به پیکار خون از مشامی میار

به مردی که ملک سراسر‌زمین

نیرزد که خونی چکد بر زمین

شنیدم که جمشید فرخ‌سرشت

به سرچشمه‌ای بر به سنگی نبشت

بر این چشمه چون ما بسی دم زدند

برفتند چون چشم بر هم زدند

گرفتیم عالم به مردی و زور

ولیکن نبردیم با خود به گور

چو بر دشمنی باشدت دسترس

مرنجانش کو را همین غصه بس

عدو زنده سرگشته پیرامنت

به از خون او کشته در گردنت

قبلی

بعدی