بوستان - باب دوم ( در احسان) 5
حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر (ص)
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان، قبول
فرستاد لشکر، بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاکدین
زنی گفت: من دختر حاتمم
بخواهید از این نامورحاکمم
کرم کن به جای من ای محترم!
که مولای من بود از اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیکرای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ
به زاری به شمشیرزن گفت، زن:
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهایی ز بند
به تنها و یارانم اندر کمند
همی گفت و گریان بر اخوان طی
به سمع رسول آمد آواز وی
ببخشیدش آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل و گوهر خطا
حکایت حاتم طائی
ز بنگاه حاتم، یکی پیرمرد
طلب دهدرم سنگ فانید کرد
ز راوی چنان یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد، تنگی شکر
زن از خیمه گفت: این چه تدبیر بود؟
همان دهدرم، حاجت پیر بود
شنید این سخن، نامبردار طی
بخندید و گفت: ای دلارام حی!
گر او درخور حاجت خویش خواست
جوانمردی آل حاتم کجاست؟
چو حاتم به آزادمردی، دگر
ز دوران گیتی نیاید، مگر،
ابوبکر سعد، آنکه دست نوال
نهد همتش بر دهان سؤال
رعیتپناها، دلت شاد باد
به سعیت، مسلمانی آباد باد
سرافرازد این خاک فرخندهبوم
ز عدلت بر اقلیم یونان و روم
چو حاتم، اگر نیستی کام وی
نبردی کس اندر جهان نام طی
ثنا ماند از آن نامور در کتاب
تو را هم ثنا ماند و هم ثواب
که حاتم بدان نام و آوازه خواست
تو را سعی و جهد از برای خداست
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت، همین یکسخن ،بیش نیست
که چندان که جهدت بود، خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن
حکایت
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش، نه دوست
نه سلطان که این بوم و بر زان اوست
قضا را خداوند آن پهندشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت: شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالیمحل
خودش در بلا دید و خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فروخورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قباپوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش: ای پیر بیعقل و هوش!
عجب رستی از قتل! گفتا: خموش!
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود درخورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی، احسن الی من اسا
حکایت
شنیدم که مغروری از کبر، مست
در خانه بر روی سائل ببست
به کنجی درون رفت و بنشست مرد
جگر گرم و آه از تف سینه، سرد
شنیدش یکی مرد پوشیدهچشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم
فرو گفت و بگریست بر خاک کوی
جفایی کزان شخصش آمد به روی
بگفت: ای فلان! ترک آزار کن
یک امشب به نزد من افطار کن
به خلق و فریبش گریبان کشید
به خانه درآوردش و خوان کشید
برآسود درویش روشننهاد
بگفت: ایزدت روشنایی دهاد
شب از نرگسش قطره چندی چکید
سحر دیده برکرد و عالم بدید
حکایت به شهر اندرافتاد و جوش
که آن بیبصر دیده برکردش، دوش
شنید این سخن، خواجهی سنگدل
که برگشت درویش از او تنگدل
بگفتا: حکایت کن ای نیکبخت!
که چون سهل شد بر تو این کار سخت؟
که برکردت این شمع گیتیفروز؟
بگفت: ای ستمگار برگشتهروز!
تو کوتهنظر بودی و سسترای
که مشغول گشتی به جغد از همای
به روی من این در کسی کرد باز
که کردی تو بر روی او در فراز
اگر بوسه بر خاک مردان زنی
به مردی که پیش آیدت روشنی
کسانی که پوشیدهچشم دلند
همانا کز این توتیا غافلند
چو برگشتهدولت، ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید
که شهباز من صید دام تو شد
مرا بود دولت، به نام تو شد
کسی، چون به دست آورد جرهباز؟
فروبرده چون موش، دندان به آز؟
الا! گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یکزمان غافلی
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
چو هر گوشه تیر نیاز افگنی
امید است ناگه که صیدی زنی
دُری هم برآید ز چندین صدف
ز صد چوبه آید یکی بر هدف
حکایت
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله
ز هر خیمه پرسید و هر سو شتافت
به تاریکی، آن روشنایی بیافت
چو آمد بر مردم کاروان
شنیدم که میگفت با ساروان
ندانی که چون راه بردم به دوست!
هرآنکس که پیش آمدم گفتم: اوست
از آن اهل دل در پی هرکسند
که باشد که روزی به مردی رسند
برند از برای دلی، بارها
کشند از برای گلی، خارها