بوستان - باب سوم ( در عشق و مستی و شور) 3
حکایت در صبر بر جفای آنکه از او صبر نتوان کرد
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان
که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم به سر
کسانی که با ما در این منزلند
نبینم که چون من پریشاندلند
زن و مرد باهم چنان دوستند
که گویی دو مغز و یکی پوستند
ندیدم در این مدت از شوی من
که باری بخندید در روی من
شنید این سخن پیر فرخندهفال
سخندان بود مرد دیرینهسال
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است بارش بکش
دریغ است روی از کسی تافتن
که دیگر نشاید چون او یافتن
چرا سرکشی زانکه گر سرکشد
به حرف وجودت قلم درکشد؟
یکم روز بر بندهای دل بسوخت
که میگفت و فرماندهاش میفروخت
تو را بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو دیگر نیفتد کسی
حکایت
طبیبی پریچهره در مرو بود
که در باغ دل، قامتش سرو بود
نه از درد دلهای ریشش خبر
نه از چشم بیمار خویشش خبر
حکایت کند دردمندی غریب
که خوش بود چندی سرم با طبیب
نمیخواستم تندرستی خویش
که دیگر نیاید طبیبم به پیش
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست
چو سودا خرد را بمالید گوش
نیارد دگر سر برآورد هوش
حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل
یکی پنجهی آهنین راست کرد
که با شیر، زورآوری خواست کرد
چو شیرش به سرپنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه در خود ندید
یکی گفتش: آخر چه خسبی چو زن؟
به سرپنجهی آهنینش بزن
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت:
نشاید بدین پنجه با شیر گفت
چو بر عقل دانا شود عشق، چیر
همان پنجهی آهنین است و شیر
تو در پنجهی شیر مرداوژنی
چه سودت کند پنجهی آهنی؟
چو عشق آمد از عقل، دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیر است گوی
حکایت در معنی عزت محبوب در نظر محب
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد
یکی را به غایت خوش افتاده بود
دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی خلق و لطفی پریوار داشت
یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی
دگر مرگ خویش از خدا خواستی
پسر را نشاندند، پیران ده
که مهرت بر او نیست، مهرش بده
بخندید و گفتا: به صد گوسفند
تغابن نباشد رهایی ز بند
به ناخن، پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین، کی شکیبم ز دوست؟
نه صد گوسفندم که سیصدهزار
نباید به نادیدن روی یار
تو را هرچه مشغول دارد ز دوست
اگر راست خواهی، دلارامت اوست
یکی پیش شوریدهحالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا: مپرس از من این ماجرا
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
حکایت مجنون و صدق محبت او
به مجنون کسی گفت کای نیکپی!
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند؟
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید، بیچاره بگریست زار
که ای خواجه! دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمند است، ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری، ضروری بود
بگفت: ای وفادار فرخندهخوی!
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا: مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آنجا که اوست