بوستان - باب ششم ( در قناعت) 2

حکایت

شکم صوفیی را زبون کرد و فرج

دو دینار بر هر دوان کرد خرج

یکی گفتش از دوستان، در نهفت

چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت:

به دیناری از پشت راندم نشاط

به دیگر، شکم را کشیدم سماط

فرومایگی کردم و ابلهی

که این همچنان پر نشد، وان تهی

غذا گر لطیف است و گر سرسری

چو دیرت به دست اوفتد، خوش ‌خوری

سر آنگه به بالین نهد هوشمند

که خوابش به قهر آورد در کمند

مجال سخن تا نیابی مگوی

چو میدان نبینی نگهدار گوی

وز اندازه بیرون، مرو پیش زن

نه دیوانه‌ای تیغ بر خود مزن

به بی‌رغبتی شهوت‌انگیختن

به رغبت بود خون خود ریختن

برو اندرونی به دست آر پاک

شکم پر نخواهد شد الا به خاک

حکایت در عزت قناعت

یکی نیشکر داشت در طیفری

چپ و راست گردیده بر مشتری

به صاحب‌دلی گفت در کنج ده

که بستان و چون دست یابی بده

بگفت: آن خردمند زیبا‌سرشت

جوابی که بر دیده باید نبشت

تو را صبر بر من نباشد مگر

ولیکن مرا باشد از نیشکر

حلاوت ندارد شکر در نی‌اش

چو باشد تقاضای تلخ از پی‌اش

حکایت

یکی را ز مردان روشن‌ضمیر

امیر ختن داد طاقی حریر

ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت

نپوشید و دستش ببوسید و گفت:

چه خوب است تشریف میر ختن

وز او خوب‌تر، خرقه‌ی خویشتن

گر آزاده‌ای بر زمین خسب و بس

مکن بهر قالی زمین‌بوس کس

حکایت

یکی نان‌خورش جز پیازی نداشت

چو دیگرکسان، برگ و سازی نداشت

کسی گفتش: ای سغبه‌ی خاکسار!

برو طبخی از خوان یغما بیار

بخواه و مدار ای پسر! شرم و باک

که مقطوع‌روزی بود شرمناک

قبا بست و چاپک نوردید دست

قبایش دریدند و دستش شکست

همی‌گفت و بر خویشتن می‌گریست

که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟

بلاجوی باشد گرفتار آز

من و خانه، من‌بعد و نان و پیاز

جوینی که از سعی بازو خورم

به از میده بر خوان اهل کرم

چه دل‌تنگ خفت آن فرومایه، دوش

که بر سفره‌ی دیگران داشت، گوش

حکایت

یکی گربه در خانه‌ی زال بود

که برگشته‌ایام و بدحال بود

دوان شد به مهمان‌سرای امیر

غلامان سلطان زدندش به تیر

چکان خونش از استخوان می‌دوید

همی‌گفت و از هول جان می‌دوید

اگر جستم از دست این تیر‌زن

من و موش و ویرانه‌ی پیرزن

نیرزد عسل، جان من! زخم نیش

قناعت نکوتر به دوشاب خویش

خداوند از آن بنده خرسند نیست

که راضی به قسم خداوند نیست

قبلی

بعدی