شعر - خاطره و خیال 3
به نام آنکه جان را زندگی داد
طبیعت را به جان پایندگی داد
خداوندی که حکمتبخش خاک است
کمینهبخشش او جان پاک است
دو کون از صنع او یک گل به باغی
ز ملکش نُهفلک یک شبچراغی
رموز آموز عقل نکتهپیوند
شناساییده جان خردمند
بصارتبخش چشم پیشبینان
تمنای درون شبنشینان
جواهربند ناهید از ثریا
چراغافروز اندر قعر دریا
امیرخسرو دهلوی
هر چه درین چره کهن ساختند
قالبی ازبهر سخن ساختند
لیک نیفتاد به روی ز می
قالب این سکه به از آدمی
زنده بهجز آدمیان نیست کس
کآدمی از ناطقه زنده است و بس
پس چو چنین است، سخن جان ماست
وآنکه بُد و زنده بُود زآن ماست
این خرد و نطق که زآن تواَند
هر دو به هم شیرهی جان تواَند
گر به خرد گنج نهان دادهاند
لیک کلیدش به زبان دادهاند
امیرخسرو دهلوی
خدایا چون به منشور الهی
رقم کردی سپیدی و سیاهی
ز باران عنایت، گل سرشتی
برات مردمی بر وی نبشتی
مثال هستی ما هم ز اول
به توقیع کرم کردی مسجل
ز گنج بخششم هر چیز دادی
کلید گنج ایمان نیز دادی
چراغم را چو خود بخشیدهای نور
مکن بخشیدهی خود را ز من دور
امیرخسرو دهلوی
از مجموعه ی نرم افزاری گنجور
باعشق(خدا)
خطی کشید روی تمام سؤالها
تعریفها، معادلهها، احتمالها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعدهها و مثالها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظهها و زمانها و سالها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خطها و خالها
خطها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محالها
فاضل نظری
میآید از پالیز با دستی چروکیده
انگورهای ترش و شیرین در طبق چیده
پیشانیاش از شدت گرما عرق کرده
پیراهنی گلدار قرمزرنگ پوشیده
بر شانهی او کوزهای لبریز از پاکی
در باغ لبهایش گل لبخند روییده
آنسوی گندمزار در گهوارهای چوبی
نوزاد او بر مخملی از ناز خوابیده
در لابلای شاخ و برگ بید مجنونی
نان و پنیر و پونه را در بقچه پیچیده
روی اجاق سنگیاش قل میزند کمکم
دیگ سیاهی که پر است از شیر جوشیده
احساس بیآلایش این روستایی را
در خانههای شهرتان آیا کسی دیده
همایون علیدوستی
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلند می پرم اما نه آن هوا كه تویی
تمام طول خط از نقطهای كه پر شده است
از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
ضمیرها بدل اسم اعظماند همه
از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
تویی جواب سؤال قدیم بودونبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده دادهای و به زن
قدیم تازه و بیمرز بسته تا كه تویی
جدا از این من و ما و رها ز چونوچرا
كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
نهادم آینهای پیش روی آینهات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زدهای
نوشتهها كه تویی، نانوشتهها كه تویی
حسین منزوی
http://temenna.blogfa.com/post/2165
عشقبازی، بههمینآسانیست
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبورعسل با نوشی
کار هموارهی باران با دشت
برف با قلهی کوه
رود با ریشهی بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمهای با آهو
برکهای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر باهم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی، بههمینآسانیست
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازشبخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی، بههمینآسانیست
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی، بههمینآسانیست
هر که با پیشسلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده، بر چهره، در لحظهی کار
لقمهی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی، بههمینآسانیست
مجتبی کاشانی
http://azadeganclub.com/
ای ز تو پیدا شده کون و مکان
ای ز تو پیدا شده جان و جهان
ای ز تو عالم پر از غوغا شده
جان پاکان دررهت یغما شده
ای ز تو چرخ فلک گردان شده
صدهزاران دل ز تو حیران شده
ای ز وصلت عاشقان، دلسوخته
جامهی وصل تو هردم دوخته
ای ز وصلت کار بازار آمده
همچو ابراهیم در نار آمده
ای ز وصلت جانها اندر فغان
همچو موسی در جواب لنتران
ای ز وصلت جانها بریان شده
همچو اسماعیل صید قربان شده
ای ز وصلت زاهدان در تهنیت
همچو داود نبی در تعزیت
ای ز وصلت عالمان در گیرودار
چون سلیمان پادشاهی ملکدار
ای ز وصلت جان ما تاراج یافت
چون محمد(ص) یک شب معراج یافت
ای ز وصلت عاشقان آشفتهکار
همچو عیسی آمده از پای دار
ای ز وصلت آسمان گردان شده
اندرین ره راه بیپایان شده
ای ز وصلت آفتاب اندر سما
غلطغلطان میرود بی سر و پا
ای ز وصلت آب در کار آمده
هر زمان هر سو پدیدار آمده
ای ز وصلت هر زمان حیران شدم
در تحیر سر به سر گردان شدم
ای جمالت عاشقان نشناخته
مرکب معنی درین ره تاخته
ای وصالت سالکان را رهروان
جمله درآیند از ره، بینشان
ای وصالت صادقان، صادق شده
در طریق عشق خود لایق شده
ای وصالت آسمان و هم زمین
هست در تسبیح ربالعالمین
ای وصالت شمس را دریافته
نور او در جمله عالم یافته
ای وصالت آشکارا و نهان
ای وصالت بیبیان و بیعیان
ای وصالت انبیا و اولیا
ای وصالت عاشقان و اصفیا
ای وصالت زاهدان و مخلصان
ای وصالت نیستی و هستیان
ای وصالت هست گشته در جهان
ای وصالت هست پیدا ونهان
ای وصالت از جهان بیرون شده
ای وصالت عالم بیچون شده
عالمان در علم او درماندهاند
عارفان از عرف او واماندهاند
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوعی دگر بیجان شدند
عطار
گزیدهی ابیات شعر
از مجموعه ی نرم افزاری گنجور