گلستان - باب اول ( در سیرت پادشاهان ) 3

حکایت

یکی از رفیقان، شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که: کفاف انـدک دارم و عیـال بسـیار و طاقت فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کـنم تـا در هـر آن صـورت کـه زندگی کرده و شد، کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شماتت اعدا براندیشم که به ‌طعنه در قفای من بخندند و سعی مـرا در حـق عیـال بـر عـدم مروت حمل کنند و گویند:

مبین آن بی‌حمیت را که هرگز

نخواهد دید روى نیکبختى

که آسانى گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد به‌ سختی

و در علم محاسبت، چنانکه معلوم است، چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که جمعیت خاطر باشد، بقیت عمر از عهده‌ی شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل پادشاه ای برادر! دو طرف دارد: امید و بیم. یعنی امید نان و بیم جان و خـلاف رأی خردمنـدان باشـد بـدان امیـد متعرض این بیم شدن.

کس نیاید به خانه‌ی درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضى باش

یا جگربند، پیش زاغ بنه

گفت: این مناسبت حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. نشنیده‌ای که هـر کـه خیانـت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟

راستى موجب رضاى خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکما گویند: چار کس از چار کس به جان برنجند. حرامی از سلطان و دزد از پاسـبان و فاسـق از غماز و روسپی از محتسب. و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است؟

مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن، تنگ

تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک

زنند جامه‌ی ناپاک، گازران بر سنگ

گفتم: حکایت آن روباه، مناسب حال توست که دیدنش گریزان و بی‌خویشتن افتان‌وخیزان. کسی گفتش: چه آفت است که موجب مخافت است؟ گفتا: شنیده‌ام کـه شـتر را به سخره مـی گیرند. گفت: ای سفیه! شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفـت: خـاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حـال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود، مارگزیده مرده بود. تو را همچنین فضل است و دیانـت و تقوا و امانت، اما متعنتان در کمینند و مدعیان، گوشه‌نشین. اگـر آنچـه حسـن سـیرت توسـت به خلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی، در آن حالـت مجـال مقالـت باشـد. پـس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.

به دریا در، منافع بی‌شمار است

اگر خواهى، سلامت در کنار است

رفیق، این سخن بشنید و به هم برآمد و روی از حکایت من در هم کشید و سخن‌های رنجش‌آمیز، گفتن گرفت، کین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت؟ قول حکما درست آمد که گفته‌اند: دوستان به زندان به کار آیند، که بر سفره، همه دشمنان، دوست‌نمایند.

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یارى و برادرخواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان‌حالی و درماندگى

دیدم که متغیر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود، به نزدیک صاحب‌دیوان رفتم؛ بـه سـابقه‌ی معرفتی که در میان ما بود، صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفـتم تـا بـه کاری مختصرش نصب کردند. چندی برین برآمد، لطف طـبعش را بدیدنـد و حـس تـدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. همچنین، نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارالیه و معتمد‌علیه گشت. بر سـلامت حالش شادمانی کردم و گفتم:

ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار

که آب چشمه‌ی حیوان درون تاریکى است

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

در آن قربت، مرا با طایفه‌ی یاران اتفاق افتاد. چون از زیارت مکـه بازآمـدم، دو منـزلم اسـتقبال کرد. ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیئت درویشان؛ گفـتم: چـه حالـت اسـت؟ گفـت: آن‌چنانکه تو گفتی، طایفه‌ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردنـد و ملـک، دام ملکـه، در کشـف حقیقت آن، استصقا نفرمود و یاران قـدیم و دوسـتان حمـیم از کلمه‌ی حـق خـاموش شـدند و صحبت دیرین فراموش کردند.

نبینى که پیش خداوند جاه

نیایش‌کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآورد ز پاى

همه عالمش پاى بر سر نهند

فی‌الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده‌ی سلامت حجـاج برسـید، از بنـد گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص. گفتم: آن نوبت، اشارت من قبولـت نیامـد کـه گفـتم: عمل پادشاهان چون سفر دریاست، خطرناک و سودمند؛ یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر به هر دودست کند خواجه در کنار

یا موج، روزى افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش، ریش درونش به ملامت خراشـیدن و نمـک پاشـیدن؛ بـدین کلمـه اختصار کردم.

ندانستى که بینى بند بر پاى

چو در گوشت نیامد پند مردم؟

دگر ره چون ندارى طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

حکایت

تنی چند از روندگان، در صحبت من بودند. ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکـی را از بزرگـان در حق این طایفه، حسن ظنی بلیغ و ادراری معین کرده تا یکی ازینان حرکتی کرده نه مناسـب حال درویشان. ظن آن شخص، فاسد شد و بازار اینان کاسد. خواستم تا به طریقی کفـاف یـاران، مستخلص کنم؛ آهنگ خدمتش کردم؛ دربانم رها نکـرد و جفـا کـرد و معـذورش داشـتم کـه لطیفان گفته‌اند:

درِ میر و وزیر و سلطان را

بى وسیلت مگرد پیرامن

سگ و دربان چو یافتند غریب

این گریبانش گیرد، آن دامن

چندان‌ که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یافتند، با اکرام درآوردند و برتر‌مقامی معـین کردند، اما به تواضع فروتر نشستم و گفتم:

بگذار که بنده‌ی کمینم

تا در صف بندگان نشینم

آن بزرگ‌مرد گفت: االله‌االله چه جای این گفتار است؟

گر بر سر چشم ما نشینى

بارت بکشم که نازنینى

فی‌الجمله، بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلت یاران در میان آمد و گفتم:

چه جرم دید خداوند سابق‌الانعام

که بنده در نظر خویش خوار می‌دارد

خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف

که جرم بیند و نان برقرار می‌دارد

حاکم، این سخن عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده‌ی ماضی مهیـا دارنـد و مؤونت ایام تعطیل، وفا کنند. شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم:

چو کعبه قبله‌ی حاجت شد از دیار بعید

روند خلق به دیدارش از بسى فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید کرد

که هیچ‌کس نزند بر درخت بی‌بر، سنگ

حکایت

ملک‌زاده‌ای گنج فراوان از پدر میراث یافت. دست کرم برگشاد و داد سـخاوت بـداد و نعمـت بی‌دریغ بر سپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله‌ی عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگى بایدت، بخشندگى کن

که دانه تا نیفشانى نروید

یکی از جلسای بی‌تدبیر، نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین، مرین نعمت را به سـعی اندوختـه‌اند و برای مصلحتی نهاده؛ دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس؛ نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجى کنى بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجى

چرا نستانى از هر یک جویی سیم

که گرد آید تو را هر وقت گنجى

ملک، روی ازین سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمـود و گفـت: مـرا خداونـد تعـالی، مالـک ایـن مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم، نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل‌خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت

آورده‌اند که نوشین‌روان عادل را در شکارگاهی‌، صید، کباب کردنـد و نمـک نبـود. غلامـی بـه روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند: ازین قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان، اول اندکی بوده اسـت؛ هرکـه آمـد بـر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى

برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ

حکایت

غافلی را شنیدم که خانه‌ی رعیت خراب کردی تا خزانـه‌ی سـلطان آبـاد کنـد. بی‌خبر از قـول حکیمان که گفته‌اند: هر که خدای را عز و جل بیازارد تا دل خلقی بـه دسـت آرد، خداونـد تعـالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سرجمله‌ی حیوانات گویند که شیر است و اذل جانوران، خر و به‌ اتفاق، خر باربر به که شیر مردم‌در.

مسکین‌خر اگرچه بی‌تمیز است

چون بار همى برد عزیز است

گاوان و خران باربردار

به ز آدمیان مردم‌آزار

بازآمدیم به حکایت وزیر غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شکنجه کشـید و به انواع عقوبت بکشت.

حاصل نشود رضاى سلطان

تا خاطر بندگان نجویى

خواهى که خداى بر تو بخشد

با خلق خداى کن نکویى

آورده‌اند که یکی از ستم‌دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوت بازوى منصبى دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فروبرد استخوان درشت

ولى شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد‌روزگار

بماند بر او لعنت پایدار

حکایت

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود؛ سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری، خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمـد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چـرا زدی؟ گفـت: مـن فلانـم و ایـن همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت، غنیمت دانستم.

ناسزایى را که بینى بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون ندارى ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد‌بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

حکایت

یکی از ملوک، مرضی هایل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی. طایفه‌ی حاکمان یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره‌ی آدمی به چندین صـفت موصـوف. بفرمـود طلـب کردن. دهقان‌پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند. پدرش و مادرش را بخوانـد و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوا داد که خون یکی از رعیت ریختن، سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد؛ پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد. ملک پرسـیدش کـه در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پیش قاضـی برند و داد از پادشه خواهند؛ اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا مرا به خون درسپرند و قاضی به کشتن فتوا دهد و سلطان، مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند. به ‌جز خدای عزوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که برآورم ز دستت فریاد؟

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل ازین سخن به هم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت: هلاک من اولی‌تر اسـت از خون بی‌گناهی ریختن. سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی‌اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند، هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت،

پیل‌بانى بر لب دریاى نیل

زیر پایت گر بدانى حال مور

همچو حال تو است زیر پاى پیل

حکایت

یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و بازآوردند. وزیـر را بـا وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر‌بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم، چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند، حکم خداوند راست

اما به موجب آنکه پرورده‌ی نعمت این خاندانم، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی؛ اجازت فرمای تا وزیر بکشم، آنگه قصاص او، بفرمای خون مرا ریختن تا به‌ حق کشته باشی. ملـک را خنده گرفت؛ وزیر را گفت: چه مصلحت می‌بینی؟ گفت: ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ‌دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکنی؛ گناه از من است و قول حکمـا معتبر که گفته‌اند:

چو کردى با کلوخ‌انداز پیکار

سر خود را به نادانى شکستى

چو تیر انداختى بر روى دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستى

حکایت

ملک‌زوزن را خواجه‌ای بود کریم‌النفس، نیک‌محضر کـه همگنـان را در مواجهـه، خـدمت کردی و در غیبت، نکویی گفتی. اتفاقاً ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد. مصادره فرمـود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مـرتهن. در مـدت توکیل او، رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معافیت روا نداشتندی.

صلح با دشمن اگر خواهى، هرگه که تو را

در قفا عیب کند، در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذى را

سخنش تلخ نخواهى، دهنش شیرین کن

آنچه مضمون خطاب ملک بود، ازعهده‌ی بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بمانـد. آورده‌اند که طکی از ملوک ناحی، در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف، قدر چنان بزرگوار ندانسـتند و بی‌عزتی کردند؛ اگر رأی عزیز فلان احسن‌االله خلاصه، به جانب مـا التفـاتی کنـد در رعایـت خاطرش هر چه تمام‌تر سعی کرده شود و اعیان این ملک به دیدار او مفتخرند و جواب این حرف را منتظر. خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشـیدن و در حـال، جـوابی مختصـر چنان‌که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد. یکی از متعلقان، واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی، مراسله دارد. ملک به هم برآمد و کشف این خبر فرمود؛ قاصد را بگرفت و رسالت بخواندند. نبشته بود که حسن ظن بزرگان بـیش از فضـیلت ماسـت و تشریف قبولی که فرمودند، بنده را امکان اجابت نیست؛ به تحکم آنکه پـرورده‌ی نعمـت ایـن خاندان است و به اندک‌مایه تغیر، با ولی‌نعمت، بی‌وفایی نتوان کرد. چنانکه گفته‌اند:

آن را که به جاى تو است هردم کرمى

عذرش بنه ار کند به عمرى ستمى

ملک را سیرت حق‌شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تو را بی‌جرم و خطا آزردن. گفت: ای خداوند! بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند. تقـدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی‌تر که سوابق نعمـت، بـرین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق، نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هردو در تصرف اوست

گرچه تیر از کمان همی‌گذرد

از کماندار بیند اهل خرد

قبلی

بعدی