بوستان - باب هفتم ( در عالم تربیت) 4
حکایت
طریقتشناسان ثابتقدم
به خلوت نشستند چندی به هم
یکی زان میان، غیبت آغاز کرد
در ذکر بیچارهای باز کرد
کسی گفتش: ای یار شوریدهرنگ!
تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟
بگفت از پس چاردیوار خویش
همه عمر ننهادهام پای پیش
چنین گفت درویش صادقنفس
ندیدم چنین بختبرگشته کس
که کافر ز پیکارش ایمن نشست
مسلمان ز جور زبانش نرست
چه خوش گفت دیوانهی مرغزی
حدیثی کز او لب به دندان گزی
من ار نام مردم به زشتی برم
نگویم به جز غیبت مادرم
که دانند پروردگان خرد
که طاعت همان به که مادر برد
رفیقی که غایب شد ای نیکنام!
دو چیز است از او بر رفیقان حرام
یکی آنکه مالش به باطل خورند
دوم آنکه نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
گفتار اندر کسانی که غیبت ایشان روا باشد
سه کس را شنیدم که غیبت رواست
وز این درگذشتی، چهارم خطاست
یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند
حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر
دوم، پردهی خلق بر بیحیائی متن
که خود میدرد پرده بر خویشتن
ز حوضش مدار ای برادر! نگاه
که او میدرافتد به گردن به چاه
سوم کژترازوی ناراستخوی
ز فعل بدش هرچه دانی بگوی
حکایت دزد و سیستانی
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت
به دروازهی سیستان برگذشت
بدزدید بقال از او نیمدانگ
برآورد دزد سیهکار، بانگ
خدایا! تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی به روز
حکایت اندر نکوهش غمازی و مذلت غمازان
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا: خموش، ای برادر! بخفت
ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
کسانی که پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمنترند
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست
نیارست دشمن جفاگفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کآوری بر دهان
که دشمن چنین گفت اندر نهان
سخنچین کند تازه، جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم
از آن همنشین تا توانی گریز
که مر فتنهی خفته را گفت: خیز
سیهچال و مرد اندر او بستهپای
به از فتنه از جای بردن به جای
میان دو تن جنگ، چون آتش است
سخنچین بدبخت، هیزمکش است
حکایت فریدون و وزیر و غماز
فریدون، وزیری پسندیده داشت
که روشندل و دوربیندیده داشت
رضای حق اول نگه داشتی
دگر پاس فرمان شه داشتی
نهد عامل سفله بر خلق، رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه
یکی رفت پیش ملک، بامداد
که هرروزت آسایش و کام باد
غرض مشنو از من، نصیحت پذیر
تو را در نهان دشمن است این وزیر
کس از خاص لشکر نمانده است و عام
که سیم و زر از وی ندارد به وام
به شرطی که چون شاه گردنفراز
بمیرد، دهند آن زر و سیم، باز
نخواهد تو را زنده این خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست
یکی سوی دستور دولتپناه
به چشم سیاست نگه کرد شاه
که در صورت دوستان پیش من
به خاطر چرایی بداندیش من؟
زمین پیش تختش ببوسید و گفت:
نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت
چنین خواهم ای نامورپادشاه!
که باشند خلقت همه نیکخواه
چو موتت بود وعدهی سیم من
بقا بیش خواهندت از بیم من
نخواهی که مردم به صدق و نیاز
سرت سیر خواهند و عمرت دراز؟
غنیمت شمارند مردان، دعا
که جوشن بود پیش تیر بلا
پسندید از او شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت
ز قدر و مکانی که دستور داشت
مکانش بیفزود و قدرش فراشت
بداندیش را زجر و تأدیب کرد
پشیمانی از گفتهی خویش خورد
ندیدم ز غماز، سرگشتهتر
نگونطالع و بختبرگشتهتر
ز نادانی و تیرهرایی که اوست
خلاف افگند در میان دو دوست
کنند اینوآن خوش دگرباره دل
وی اندر میان، کوربخت و خجل
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید
که از هر که عالم، زبان درکشید
بگوی آنچه دانی سخن، سودمند
و گر هیچکس را نیاید پسند
که فردا پیشمان برآرد خروش