بوستان - باب اول (در عدل و تدبیر و رای) 8

گفتار اندر دفع دشمن به رأی و تدبیر

میان دو بدخواه کوتاه‌دست

نه فرزانگی باشد ایمن نشست

که گر هر دو باهم سگالند راز

شود دست کوتاه ایشان دراز

یکی را به نیرنگ مشغول دار

دگر را برآور ز هستی دمار

اگر دشمنی پیش گیرد ستیز

به شمشیر تدبیر، خونش بریز

برو دوستی گیر با دشمنش

که زندان شود پیرهن بر تنش

چو در لشکر دشمن افتد خلاف

تو بگذار شمشیر خود در غلاف

چو گرگان پسندند برهم گزند

برآساید اندر میان، گوسفند

چو دشمن به دشمن بود مشتغل

تو با دوست بنشین به آرام دل

گفتار اندر ملاطفت با دشمن از روی عاقبت‌اندیشی

چو شمشیر پیکار برداشتی

نگه دار پنهان ره آشتی

که لشکر‌کشوفان مغفر‌شکاف

نهان صلح جستند و پیدا مصاف

دل مرد میدان نهانی بجوی

که باشد که در پایت افتد چو گوی

چو سالاری از دشمن افتد به چنگ

به کشتن برش کرد باید درنگ

که افتد کز این نیمه هم سروری

بماند گرفتار در چنبری

اگر کشتی این بندی ریش را

نبینی دگر بندی خویش را

نترسد که دورانش، بندی کند

که بر بندیان زورمندی کند؟

کسی بندیان را بود دستگیر

که خود بوده باشد به بندی اسیر

اگر سر نهد بر خطت سروری

چو نیکش بداری، نهد دیگری

اگر خفیه، ده دل به دست آوری

از آن به که صد ره شبیخون بری

گفتار اندر حذر از دشمنی که در طاعت آید

گرت خویش دشمن شود دوستدار

ز تلبیسش ایمن مشو زینهار

که گردد درونش به کین تو ریش

چو یاد آیدش مهر پیوند خویش

بداندیش را لفظ شیرین مبین

که ممکن بود زهر در انگبین

کسی جان از آسیب دشمن ببرد

که مر دوستان را به دشمن شمرد

نگه دارد آن شوخ در کیسه در

که بیند همه خلق را کیسه‌بر

سپاهی که عاصی شود در امیر

ورا تا توانی به خدمت مگیر

ندانست سالار خود را سپاس

تو را هم ندارد، ز غدرش هراس

به سوگند و عهد، استوارش مدار

نگهبان پنهان بر او برگمار

نوآموز را ریسمان کن دراز

نه بگسل که دیگر نبینیش باز

چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار

گرفتی، به زندانیانش سپار

که بندی چو دندان به خون دربرد

ز حلقوم بیدادگر خون خورد

چو برکندی از چنگ دشمن دیار

رعیت به سامان‌تر از وی بدار

که گر باز کوبد در کارزار

برآرند عام از دماغش دمار

و گر شهریان را رسانی گزند

در شهر بر روی دشمن مبند

مگو دشمن تیغ‌زن بر در است

که انباز دشمن به شهر اندر است

گفتار اندر پوشیدن راز خویش

به تدبیر جنگ بداندیش کوش

مصالح بیندیش و نیت بپوش

منه در میان، راز با هرکسی

که جاسوس هم‌کاسه دیدم بسی

سکندر که با شرقیان حرب داشت

در خیمه گویند در غرب داشت

چو بهمن به زاولستان خواست شد

چپ آوازه افگند و از راست شد

اگر جز تو داند که عزم تو چیست

بر آن رأی و دانش بباید گریست

کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری

که عالم به زیر نگین آوری

چو کاری برآید به لطف و خوشی

چه حاجت به ‌تندی و گردن‌کشی؟

نخواهی که باشد دلت دردمند

دل دردمندان برآور ز بند

به بازو توانا نباشد سپاه

برو همت از ناتوانان بخواه

دعای ضعیفان امیدوار

ز بازوی مردی به آید به کار

هر آن کاستعانت به درویش برد

اگر بر فریدون زد از پیش برد

قبلی

بعدی