شعر و تصویر

نام تو را خواندم و شعری سپید

در غزلستان خیالم دوید

در پی نام تو غزل، مست مست

آمد و در خلوت شعرم نشست

نام تو را خواندم و گویی بهار

با دل من داشته صدها قرار

نام تو آغاز شکوفایی است

حرف تو لبریز ز گویایی است

پیش قدوم تو افق خم شده

سنگ پر از صحبت زمزم شده

بید اگر خم شده، مجنون توست

لاله اگر سوخته، دل‌خون توست

سرو اگر قامتی افراشته

رأیت سبز تو نگه داشته

گل چو به توصیف تو پرداخته

گونه‌اش از شوق، گل انداخته

آب ز حرف تو زلال آمده

چشمه از این زمزمه حال آمده

غنچه به عطر نفست باز شد

فصل شکفتن ز تو آغاز شد

شعر اگر عاطفه آموخته

چشم به لعل غزلت دوخته

آینه و آب، زلال تواند

در همه جا غرق خیال تواند

آب گرفته است ز رویت وضو

آب به لطف تو پر از آبرو

هرچه بهار است ز لبخند توست

هرچه شکفته است ز پیوند توست

بی تو سخن‌ها همه بی‌بال بود

سیب سبدهای غزل، کال بود

حنجره‌ات تا سخن آغاز کرد

بسته‌ترین پنجره را باز کرد

دل به سخن‌های تو عاشق‌تر است

روی شهید تو شقایق‌تر است

تازه شدم تا به تو دل باختم

هر چه شدم تازه، غزل ساختم

هرچه من و عشق قدم می‌زنیم

نام تو را باز رقم می‌زنیم

پرویز بیگی حبیب‌آبادی

نیایشی همگانی

دستی افشان تا ز سر‌انگشتانت، صد قطره چکد؛ هر قطره شود خورشیدی

باشد که به صد سوزن نور، شب ما را بکند روزن‌روزن

ما بی‌تاب و نیایش، بی‌رنگ

از مهرت، لبخندی کن

بنشان بر لب ما

باشد که سرودی خیزد درخور نیوشیدن تو

ما هسته‌ی پنهان تماشاییم

ز تجلی، ابری کن؛ بفرست که ببارد بر سر ما

باشد که به شوری بشکافیم؛ باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم

ما جنگل انبوه دگرگونی

از آتش همرنگی، صد اخگر برگیر؛ برهم تاب؛ برهم پیچ

شلاقی کن و بزن بر تن ما

باشد که ز خاکستر ما، در ما جنگل یکرنگی به درآرد سر

چشمان بسپردیم، خوابی لانه گرفت

نم زن بر چهره‌ی ما

باشد که شکوفا گردد زنبق چشم و شود سیراب از تابش تو و فروافتد

بینایی ره گم کرد؛ یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم

باشد که تراود در ما همه تو

ما چنگیم؛ هر تار از ما دردی، سودایی

زخمه کن از آرامش نامیرا؛ ما را بنواز

باشد که تهی گردیم؛ آکنده شویم از والانُت خاموشی

آیینه شدیم، ترسیدیم از هر نقش

خود را در ما بفکن

باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما

هر سو مرز، هر سو نام

رشته کن از بی‌شکلی؛ گذران از مروارید زمان و مکان

باشد که به هم پیوندد همه چیز؛ باشد که نماند مرز نام

ای دور از دست! پر تنهایی خسته است

گه‌گاه، شوری بوزان

باشد که شیار پریدن، در تو شود خاموش

سهراب سپهری