باب دوم (در اخلاق درویشان) 6

حکایت

بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا؛ گفت: کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصـالح خـویش مقدم دارند و حکما گفته‌اند: برادر که دربند خویش است، نه برادر و نه خویش است.

همراه اگر شتاب کند در سفر تو بایست!

دل در کسى نبند که دل‌بسته‌ی تو نیست

چو نبود خویش را دیانت و تقوا

قطع رحم بهتر از مودت قربى

یاد دارم که مدعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته بـود: حـق تعـالی در کتـاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی‌القربی فرموده؛ اینچـه تـو گفتـی منـاقص آن است. گفتم: غلط کردی که موافق قرآن است؛...و ان جاهداک لتشرک بى ما لـیس لـک بـه علم فلا تطعهما.

هزار خویش که بیگانه از خدا باشد

فداى یک‌تن بیگانه کآشنا باشد

حکایت

آورده‌اند که فقیهی دختری داشت به‌غایت زشت. به جای زنان رسیده و با وجـود جهـاز و نعمـت، کسی در مناکحت او رغبت نمی‌نمود.

زشت باشد دیبقى و دیبا

که بود بر عروس نازیبا

فی‌الجمله، به‌حکم ضرورت، عقد نکاحش با ضریری بستند. آورده‌اند که حکیمی در آن تـاریخ از سرندیب آمده بود که دیده‌ی نابینا روشن همی‌کرد. فقیه را گفتند: داماد را چرا عـلاج نکنـی؟ گفت: ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد. شوی زن زشت‌روی، نابینا به.

حکایت

پادشاهى به دیده‌ی استحقار در طایفه‌ی درویشان نظر کرد. یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت: ای ملک! ما درین دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش از تو خوش‌تر و به مرگ برابر و به قیامت، بهتر.

اگر کشورگشای کامران است

و گر درویش، حاجتمند نان است

در آن ساعت که خواهند این‌وآن، مرد

نخواهند از جهان بیش از کفن برد

چو رخت از مملکت بربست خواهى

گدایى بهتر است از پادشاهى

ظاهر درویشی، جامه‌ی ژنده است و موی سترده و حقیقت آن، دل‌زنده و نفس مرده.

نه آنکه بر در دعوى نشیند از خلقى

وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد

اگر ز کوه غلطد آسیا‌سنگى

نه عارف است که از راه سنگ برخیزد

طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسـلیم و تحمل. هر که بدین صفت‌ها که گفتم موصوف است، به حقیقت درویش است وگر در قباسـت. امـا هرزه‌گردی بی‌نماز، هواپرست، هوس‌باز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شب‌ها روز کنـد در خواب غفلت و بخورد هرچه در میان آید و بگوید هرچـه بـر زبـان آیـد، رنـد اسـت وگـر درعباست.

اى درونت برهنه از تقوا

کز برون جامه‌ی ریا دارى

پرده هفت‌رنگی در مگذار

تو که در خانه بوریا دارى

حکایت

دیدم گل تازه چند دسته

برگنبدی از گیاه، رسته

گفتم: چه بود گیاه ناچیز؟

تا در صف گل نشیند او نیز؟

بگریست گیاه و گفت: خاموش

صحبت نکند کرم فراموش

گر نیست جمال و رنگ و بویم

آخر نه گیاه باغ اویم

من بنده‌ی حضرت کریمم

پرورده‌ی نعمت قدیمم

گر بی‌هنرم و گر هنرمند

لطف است امیدم از خداوند

با آنکه بضاعتى ندارم

سرمایه‌ی طاعتى ندارم

او چاره‌ی کار بنده داند

چون هیچ وسیلتش نماند

رسم است که مالکان تحریر

آزاد کنند بنده‌ی پیر

اى بار‌خداى عالم‌آرای!

بر بنده‌ی پیر خود ببخشاى

سعدى! ره کعبه‌ی رضا گیر

اى مرد خدا! در خدا گیر

بدبخت کسى که سر بتابد

زین در که درى دگر بیابد

حکایت

حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفـت: آنکـه را سـخاوت اسـت بـه شجاعت، حاجت نیست.

نماند حاتم طائى ولیک تا به ابد

بماند نام بلندش به نیکویى مشهور

زکات مال به در کن که فضله‌ی رز را

چو باغبان بزند، بیشتر دهد انگور

نبشته است بر گور بهرام گور

که دست کرم به ز بازوى زور

قبلی

بعدی