25 داستان کوتاه - 2

ابتکار در حل مشکل

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس.

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید .

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته‌ی جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!

با سرعت حرکت نکنید

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه، پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را تنبیه کند ….

پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .

پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی چرخدارش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !

خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.

شیطان ونمازگزار

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.مرد در راه مسجد، زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه ی خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه‌ی خدا شد.

در راه مسجد با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید؛ از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد از او به طور فراوان تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اولی از مرد چراغ به دست درخواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد.

مرد اولی، درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید.مرد اولی سوال کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اولی با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح داد:

من شما را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راه مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم باعث ماندن شما در خانه نشد، بلکه باز هم به راه مسجد برگشتید.

به خاطراین کار شما، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگرباعث زمین خوردنتان بشوم و شما باز هم از مسجد رفتن منصرف نگردید، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

بخشش گردو

حکایت میکنند که روزی مرد ثروتمندی سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد.

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه ی باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. یک نفر که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد.

او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:من از همان اول، گردو نمی‌خواستم ؛ این سبد ارزشی بیشتر از همه گردوها دارد. این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها وجدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

دوفرشته‌ی مسافر

دو فرشته‌ی مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده‌ی ثروتمند فرود آمدند. اين خانواده رفتار نامناسبي با آنها داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زيرزمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند. فرشته‌ی پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته‌ی جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند. شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده‌ی فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.

صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته‌ی جوان عصباني شد و از فرشته‌ی پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده‌ی قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد.

فرشته‌ی پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده‌ی ثروتمند بوديم، ديدم که درشکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي دررختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته‌ی مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.

نوه‌ی باهوش

حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد. هر کاری کردند از ماشین پیاده بشود، نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگر او بفهمد بابا بزرگ را میخواهند ببرند خونه سالمندان و اون دیگه نمی تواند پدر بزرگش را ببیند قیامت به پا میکند.اما اینطور نشد.

حامد مثل آدم بزرگها خیلی آروم نشست صندلی جلوی ماشین. بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود وهر چند حالش خوب نبود و از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند، حامد رو به باباش کرد وپرسید : بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش را داد، اما حامد ول کن نبود و اسم تمام خیابونها را دقیق دقیق میپرسید. بالاخره حوصله باباش سر اومد و با ناراحتی پرسید: بچه جون اسم این خیابونها را میخواهی چیکار کنی؟به چه دردت میخورد؟

حامد با صدای معصومانه اش گفت: بابایی میخوام اسم خیابونها را خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت خونه ی سالمندان تنها زندگی کنی..دنیا روی سرپدر حامد خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش را به جای پدرش دید. از همان جا به سرعت دور زد وبرگشت بطرف خونه. حامد کوچولو یواشکی داشت میخندید. حامد برگشت و دستهای داغ و تب دار بابابزرگش را تو دستهای کوچیکش محکم فشار داد. اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود

طمع دکتر

پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین به این بچه زد و فرار کرد.

پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولش را پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه را هم نمی شناسم.

خواهش می کنم عملش کنید من پول را تا شب براتون می آورم

پرستار : با دکتری که قراره بچه را عمل کند صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشود.

صبح روز بعد…همان دکتر، سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به کار دیروزش می اندیشید.

امید

تنها نجات یافته ی کشتی غرق شده، به ساحل جزیره ای ناشناخته، افتاده بود.او هر روز به امید کشتی نجات در ساحل به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید، اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. او از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد. فریاد زد.خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟

صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید.كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته و حیران بود.نجات دهندگان می گفتند:خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.

روی شن بنویس!!

دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند. در حین سفر، این دو سر موضوع کوچکی بحث می کنند و کاربه جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند .

دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شن های بیابان نوشت : ” امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد . ”

آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند؛ تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند .

همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد . شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد.

مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد : ” امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد”

دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید : ” وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی ؟ ”

مرد پاسخ داد : ” وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو، آرام و آهسته از قلبت پاک شود . ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی . ”

پنکه

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود. در آنجا مقابل درواره های بهشت می ایستد، سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار دارد. از فرشته می پرسد : این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟

فرشته پاسخ می دهد: این ساعت ها ساعت های دروغ سنجند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد، دروغی بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.

دروغ گو گفت : چه جالب؛ آن ساعت کیه؟

فرشته پاسخ داد : مادر تزار؛ او حتی یک دروغ هم نگفته ، بنابراین عقربه ی ساعتش هیچ وقت حرکت نکرده است.

مرد دروغگو گفت: وای باور کردنی نیست؛ خوب آن ساعت کیه؟

فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهم لینکن و عقربه ا ش دوبار تکان خورده.

مرد گفت: خیلی جالبه؛ راستی ساعت من کجاست؟

فرشته پاسخ داد : آن ساعت در اتاق کار سرپرست فرشتگان است ، چون از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.

دعای کشتی شکستگان

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر مستجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد، مرد اول، میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما مرد دوم در آن روز، گرسنه ماند.ا

هفته‌ی بعد، دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند. مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته‌ی آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر، مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا

بزودی، مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود و در روزهای بعد مثل اینکه جادو شده باشد همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد، مرد اول یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود را دید. مرد اول تصمیم گرفت با همسرش سوار کشتی شود و مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود را تنها رها کند.

با خودش فکر می کرد که مرد دوم شایسته ی دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که به هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.

هنگامی که کشتی آماده ی ترک جزیره بود، مرد اول ندایی از آسمان شنید :

“چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟”

مرد اول پاسخ داد:

“ نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست ”

آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :

“تو اشتباه می کنی؛ او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی”

مرد پرسید:

” به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟«

صدا جواب داد

“او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود”

کار خوب و بد

فرد بدکاری، هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را از رفتن به جهنم برهاند. خوب فکر کن و کار خوبت را به یاد بیاور.

مرد به خاطر آورد که یکبار در جنگلی قدم می‌زد و عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود. ملکه لبخندی بر لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل شد تا به مرد، اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه‌ی محکومان نیز به تار چسبیدند و شروع به بالا رفتن کردند، اما مرد از ترس پاره شدن تار، آنها را به پایین هل داد و در همان لحظه، تار، پاره شده و مرد به دوزخ بازگشت.

مرد آنگاه شنید که ملکه دوزخ می‌گوید: شرم آور است که خودخواهی تو همان یک خیر تو را مبدل به شر کرد.

زمان غنی ترین گنجینه است. پس مراقب باشید آن را به نیکی و با خرد بکار گیرید. روزی که دست برادری را نگرفته اید یا باری از دوش کسی در راه دشوار زندگی نگرفته اید، بی تردید روزی از دست رفته است.

سخن گفتن با خدا

پسر کوچولو به مادر خود گفت : مامان کجا می روی؟

مادر گفت : عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.

این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم ، خیلی زود برمی گردم.

مادر گفت: اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت :

مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت :

من و جمعیت زیادی از مردم، خیلی منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.

مادر باز گفت:

ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.

کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود را پوشید و گفت :

مادر آماده شو با هم به جایی برویم. من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.

اما مادر اعتنایی نکرد و گفت :

این شوخی ها چیست؟؛ او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است؛ حرف های تو چه معنی ای می دهد؟

پسر ملتمسانه گفت :

مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن و فقط با من بیا.

مادر نیز علی رغم میل باطنی خود، درخواست فرزند را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.

بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.

پس از چندی قدم زدن، پسر به مادرش گفت : رسیدیم؛ در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.

مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت :

من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست؛ این رفتار تو اصلا زیبا نبود.

کودک جواب داد :

مادر تو در سخنان خود دقیقاً این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. پس آیا افتخاری از این بزرگ تر هست که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟

وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا داریم؟

مادر هیچ نگفت و ساکت ماند.

انتخاب و گردآوری با نظر و کمک هستی

منابع برای مطالعه ی بیشتر

http://www.dasetan.blogsky.com

http://namakstan.ir/-short-story.html

http://extratalk.persianblog.ir/tag

http://www.mahta-mk.blogfa.com/cat-10.aspx

http://m13mohsen.persianblog.ir

صفحه ی بعد

صفحه ی قبل