1-42
آذرخش
آذرخش آمد و به وجودم آتش زد ورفت
آذررخش آمد ودین و دل را مسخ کرد و رفت
هرچه در سر راهش دید به آتش کشید ورفت
آسمان دل را لحظه ای درخشان کرد و رفت
دلی نبست در سر راه و به سرعت آمد و رفت
با غرور تمام خودی نشان داد و به تندی رفت
از این پس دیگربه ماه و ستارگان دل نمی بندم
آذرخش آن شب به جان و دل آتش زد و رفت
دستانم لرزان اند ، پاها ناتوان ،سینه پر سوز
آذرخش به تمامی هستی ام آتش زد و رفت
Rayen Citadel, Kerman