معصومیت رؤیاهای کودکی من
گورستان کودکی من
معصومیت رؤیاهای کودکی من
گورستان کودکی من
گورستان کودکی من
نویسنده: منوچهر کازرونی
تابستان سال ۱۹۶۶ در ذهنم حک شده است؛ فصلی که یکی از هولناکترین رویدادهای زندگیام را با چشمان خود دیدم. مدرسه تعطیل بود و من طبق عادت، زیر سایهی درخت بزرگ جلوی حیاط خانه پناه گرفته بودم. غرق در دنیای خیال خود بازی میکردم و از گرمای سوزان خورشید در پناه درخت بیخبر از اندو و غم زندگی به بازی مشغول بودم. آنجا دنیای کوچک من بود، جایی که زمان متوقف میشد و سختیهای زندگی از من دور میماند. در آن دوران، هنوز معنای شکوه و زیبایی زندگی را نمیدانستم—اینکه زنده بودن خود چه موهبتی است.
درست زمانی که صدای قار و قور شکمم بلند میشد، صدای مادرم از خانه آمد که مرا برای ناهار صدا میزد. با بیمیلی اما با اشتیاق کودکانه، بازی و دنیای خیالیام را رها کردم و به سوی در ورودی خانه دویدم. هنوز در را پشت سرم نبسته بودم که ناگهان صدای مهیبی، سکوت خانه را شکست. انفجاری سهمگین، گوشخراش و غیرقابلباور. بلافاصله دوده عظیمی از گرد و خاک از همان نقطهای برخاست که چند لحظه پیش در آن بازی میکردم.
وحشتزده اما کنجکاو، پشت پنجره ایستادم. نمیتوانستم خود را به بیرون برسانم، تنها از پشت شیشه، منتظر ماندم تا غبار فرو بنشیند، تا چشمان کودکانهام بتواند منظره را بهتر ببیند و درک کند. کمکم همسایهها جمع شدند؛ برخی فریاد میزدند، برخی میگریستند. صحنهی آشنای حیاط جلویی خانهمان، که همیشه محل بازی و شادی من بود، حالا شبیه گورستانی دلخراش شده بود.
بهزودی علت فاجعه روشن شد. نوجوانی از محله، مغرور از جسارت و بیپروایی جوانی، ماشین پدرش را بیاجازه برداشته بود. بدون گواهینامه، بدون تجربهی رانندگی، برای لذت لحظه ای در سفری نسنجیده راه افتاده بود. اتفاق ناگوار زمان و مکان نمی شناسد و ناخواسته کنترل ماشین را از دست میدهد و از جاده خارج میشود.
ماشین به سه برادرکودک که عازم درمانگاه بودند برخورد میکند که درست مقابل خانهی ما در حال عبور بودند—همان جایی که من تنها چند دقیقه پیش بازی میکردم. بدنهای کوچک و بیجانشان در میان شاخه ها و آوار و تکههای فلز و خاک بر زمین افتاده بود. منظرهای که تا سالها در ذهنم زنده ماند. اگر چند لحظه بیشتر در بازیام غرق میماندم، شاید من هم در میان آنها بودم.
شدت برخورد بهقدری بود که حتی طبیعت نیز زخم برداشت. درختی که زیر سایهاش پناه گرفته بودم، بیشاخه و نیمهسوخته بر زمین افتاده بود. در میان خاک و برگ آن، پرندهای جان داده بود—بیجان، با بالهای شکنندهای که زیر ضربه خرد شده بود. تن های بی جان و بی دفاع بچه ها با شاخه های خورده شده درخت در آمیخته شده بودند.
تمام محله در سوگ فرو رفت. خانوادهی آن کودکان، که زمانی پر از شور و زندگی بودند، به سایهای از گذشتهی خود تبدیل شدند. چند ماه بعد، مادر آن کودکان، که از اندوه فقدانشان تاب نیاورد، به زندگی خود پایان داد. دیگر زندگی برای مادر داغدار سه کودک مفهومی نداشت.
زخمهای آن تابستان، تنها در زمین و دیوارها نماند؛ در قلب همهی ما نیز حک شد. وقتی از آن خانه به شهر آبادان نقل مکان کردیم، حصار جلوی حیاط هنوز شکسته بود—شاید بهعنوان یادبودی خاموش برای جانهای معصومی که از میان رفتند. نشانی از ناپایداری زندگی و ویرانیای که از یک تصمیم نسنجیده پدید میآید.
امروز، دههها بعد، هنوز پرسشهایی در ذهنم میچرخد:
چند بار در زندگی، ما انسان ها، تصمیمات عجولانه را دستکم میگیریم، گمان میکنیم تأثیری پایدار نخواهند داشت؟
آیا در لحظات بیاحتیاطی، هرگز به این فکر میکنیم که ممکن است تنها یک تصمیم، سرنوشت چندین زندگی را برای همیشه تغییر دهد؟
از این حادثه چه درسی میتوان گرفت دربارهی ناپایداری زندگی و شکنندگی لحظاتی که بهآسانی از کنارشان میگذریم؟
چگونه جوامع میتوانند از چنین زخمهای عمیق جسمی و روحی التیام یابند؟
مسئولیت ما، بهعنوان یک فرد و بهعنوان یک جامعه، چیست تا در نسلهای جوانتر حس مسئولیتپذیری و احتیاط را بیدار کنیم؟
آیا میتوان واقعاً از چنین فاجعههایی عبور کرد؟ یا آنها همچون سایهای پنهان، در عمق وجودمان باقی میمانند و ما را شکل میدهند؟
چگونه میتوان از کسانی که در اندوه و رنج طولانیمدت گرفتارند، حمایت کرد تا تنها نمانند؟
این پرسشها هنوز در ذهنم زندهاند— پژواکی از آن تابستان دور—که مرا وامیدارند بیندیشم نه فقط به آن فاجعه، بلکه به انتخابهایی که میکنیم، زندگیهایی که لمس میکنیم، و میراثی که پس از خود بر جای میگذاریم.
Click on the link https://sites.google.com/view/johnkaz to explore Tapestry of My Thoughts
Medium Readers
Click on the link https://medium.com/@iselfschooling to explore Tapestry of My Thoughts